نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 9
باردید دیروز : 60
بازدید هفته : 69
بازدید ماه : 1143
بازدید سال : 8472
بازدید کلی : 177780

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 60
بازدید هفته : 69
بازدید ماه : 1143
بازدید کل : 177780
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

 

نازنين رو دم در مدرسه پياده كردم و به طرف جام جم رفتم. اداره نميخواستم برم. فقط ميخواستم سري به بانك بزنم و براي ماشين پول از حسابم بردارم .با رييس بانك رفيق بودم .سالها بود كه توي اون بانك حساب داشتم.سلام عليك كردم. گفتم : سي هزارتومن ميخوام برداشت كنم.

با لهجه شيرين اصفهانيش گفت : بسلامتي ميخواين خونه بخرين .

منم به شوخي با لهجه اصفهاني بهش جواب دادم : نه با اجازدون موخوام ماشين بستونم.

قاه قاه زد زيرخنده و گفت : خبس، مباركس ايشالالله ...... و ادامه داد : راستي يه چيزايي شنيدم.........دروغس يا راستس.

گفتم : راستس ...... چه جورم راستس .

گفت :خبس .........، اينم مباركدون باشه.

تشكر كردم و بعد از گرفتن پول و خداحافظي با  بچه ها و رييس بانك ، از اونجا زدم بيرون.ماشين رو زير تابلوي توقف ممنوع پارك كرده بودم . واسه همين اولين برگه جريمه ماشين رو كه زير برف پاكن گذاشته بودن دشت كردم. بيست تومن. برگه رو روي داشبرد گذاشتم و ماشين روشن كردم و راه افتادم .براي رفتن به محضر زود بود تازه ساعت نه و ده دقيقه بود. دستي به شكمم كشيدم وگفتم : مثه اينكه امروزم كله پاچه رو افتاديم.به طرف سر خيابون فرشته برگشتم و يه راست رفتم سراغ كله پزي و يه سور حسابي زدم. بعد از خوردن صبحانه به طرف محضر حركت كردم . زود بود اما كار ديگه اي نمي شد كرد بايد طبق قرار راس ساعت يازده محضر مي بودم. نمي تونستم دنبال كارهاي ديگرم برم چون اونوقت به موقع به محضر نمي رسيدم. خدا خدا ميكردم اونا زودتر بيان كه ديدم سرو كله رفيقم پيدا شد.صداش زدم : محسن.....

منو ديد و به طرفم اومد جواني رو كه همراش بود معرفي كرد وگفت : آقا سيامك................ احمد آقا .دست داديم ..................
محسن ادامه داد : خوب شد زود رسيدي. آقا سيامك ماشينت رومي خواد و الان هم اومده براي تموم كردن كار .

گفتم ريش وقيچي دست خودته هر كارلازمه انجام بده.رفتيم تو محضر و تا صاحب جگوار بياد ماشينم و به نام آقا سيامك زديم. داود خودش صبح زود رفته بود و خلافي ماشين رو گرفته بود .در همين موقع يه دخترخانم خيلي خوش تيپ و خوشگل وارد محضر شد. يه لحظه همه چشم ها به طرف اون برگشت .

محسن گفت : سحر خانم اومد....بعد جلو رفت و دست داد و سلام و عليك كرد.درهمين زمان محضر دار منو صدا كرد كه اسناد مربوطه رو امضا كنم .آخرين امضا روكه پاي اسناد انداختم محسن با اون دختر به طرفم اومد و ما رو به هم معرفي كرد : احمدآقا.......سحر خانم.......

سلام كردم و دست داديم.

داشتم فكر مي كردم اون كي ميتونه باشه . كه محسن ادامه داد :  خانم اقبال صاحب جگوار هستند.

من تا اون لحظه فكر ميكردم. برادر زاده آقاي دكتر اقبال و صاحب اون ماشين يه مرد . اصلا نمي تونستم تصور كنم يه همچين ماشيني متعلق به يك دختر باشه........بهر صورت جا خورده بودم واون هم متوجه تعجب من شده بود .

 براي اينكه تير خلاص رو زده باشه گفت : شتابي رو كه دوست داشتم نداشت.بد جوري حالم رو گرفته بود .

 تو دلم گفتم : شانس آوردي . چون من ديگه مردي متاهل هستم . و گرنه هم چين دماغت و خاك مال مي كردم كه همدمت مي شد آهنگهاي داريوش و اشگ وآه عاشقي .انگار متوجه شده بود كه با خودم چي فكر ميكنم ،

براي اينكه حالم درست حسابي بره تو شيشه گفت : اما بدرد شما ميخوره . چون بهتون نمي اد اهل سرعت و اين حرفا باشين.

از لحنش فهميدم كه چشمش رو گرفتم و اين حرفارو ميزنه تا اول برتري خودش رو تثبيت و بعد ضربه ام كنه. منم كه فرصت رو مناسب ديدم . ضربه مهلك و كاري رو وارد كردم و گفتم : شما درست فهميدين . آخه يه مرد متاهل ديگه متعلق به خودش نيست و بايد فكر كسي كه چشم براه و منتظرشه باشه......

اين رو كه گفتم تو چهر ه اش خوندم كه حسابي جا خورده ........سكوتش هم مويد اين مطلب بود . محسن تا اين لحظه مثل آدماي گيج و منگ دهن ما دوتا رونگاه ميكرد. به خودش اومد و براي اينكه مسئله رو خاتمه بده. گفت: سحرخانم ببخشيد .اگه ممكنه شناسنامه تون و سند ماشين رو بدين .سحر دست كرد تو كيفش و شناسنامه وسند ماشين رو در آورد و داد دست محسن. محسن هم بطرف ميز دفتر دار رفت و اسناد روبه اون داد تا اسناد لازم رو تنظيم كنه.....

سحر رو به من كرد و گفت : ولي اصلا" بهتون نمي آد.

با اينكه متوجه منظورش شده بودم ، خودم رو زدم به اون راه و گفتم :خريد جگوار .

نگاه معني داري به من كرد و گفت : اينكه متاهل باشين.

گفتم :نيستم .

يه برقي تو چشماش زد ،  ادامه دادم: اما پس فردا ميشم.  پنجشنبه عقد كنونم.

انگار كرديش تو يه حوض آبجوش ......

قرمز شد. فهميد ، حريف كوچيكي نيستم .گفت : من كه تا با چشماي خودم نبينم باورم نميشه .

گفتم : اينكه مشكلي نيست . افتخاربدين پنجشنبه شب در خدمتتون باشيم . يه جشن كوچيك دوستانه داريم.

گفت : اين دعوتتون رو جدي بگيرم يا بزنم به حساب تعارفات معمول .

جواب دادم من اهل تعارف نيستم اگر افتخار بدين خوشحال مي شيم . هم من هم نازنين.

گفت : پس عروس خانم خوشبخت نازنين خانم هستند. بايد خيلي زبل باشه كه شما رو بدام انداخته . پاسخ دادم :والله چه عرض كنم .

در همين زمان محسن اونو صدا كرد كه بره اسناد رو امضا كنه بعدهم نوبت من شد. پول هارو به محسن دادم كه به سحر بده و رفتم اسناد رو امضا كنم . وقتي برگشتم ديدم محسن داره با اون كلنجار ميره.........  فكر كردم سر مبلغ كميسيونش .
جلوتر كه رفتم محسن گفت : اين آقا احمد اينم شما .

گفتم : چي شده ؟

گفت :هيچي . ميخوام ماشين رو بعنوان هديه عروسي تون از من قبول كنين.

گفتم : از شماممنونم . اما ما نيم ساعت نيست با هم آشنا شديم . نه من ميتونم قبول كنم. نه دليلي براي قبول كردن داره.....

گفت : براي من مهم نيست پولش .

گفتم ميدونم . اما منم به اندازه خودم دارم .

متوجه شد حرف بدي زده . بلافاصله گفت : نه ببخشين منظورم اصلا اين نبود....

گفتم : متوجه هستم . از لطفتون ممنونم . اما نميتونم اين هديه رو قبول كنم . منو ببخشين.

ديگه ادامه نداد ، فقط گفت : شما ببخشين . حق باشماست.

كار تموم شد و با هم از محضر اومديم بيرون . موقع خداحافظي دستش رودراز كرد و دست داد و گفت : آدرس ندادين .

نا باورانه آدرس خونه رو بهش دادم .

پرسيد : از كي برنامه شروع ميشه .

گفتم : ده شب.

گفت : پس مي بينم تون.

گفتم : خواهش ميكنم.....حتما ؛

خداحافظي كرد و رفت. محسن كه هنوز مبهوت بود گفت : خدا شانس بده.....

گفتم : چيزي گفتي؟

خودش رو جمع و جوركرد و گفت :نه ...نه....بقيه پول هارو به من پس داد و منم هزار و پونصد تومن بهش براي خريد وفروش دوتا ماشين كميسيون دادم و

گفتم : بسته يا بازم بدم...

گفت زياد هم هست......از شما خيلي به ما رسيده....احمد آقا پولت بركت داره . يه صدي هم بهم مي دادي مي گفتم خدا بده بركت... چون كار ده هزار تومن رو مي كنه....بعد ازتشكر خدا حافظي كرد و رفت . منم به طرف مدرسه نازنين حركت كردم.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 263
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 


دنبال نازنين رفتم وبعداز سوار كردن اون به طرف بانك حركت كردم كه تا قبل از تعطيل شدن اون مازاد پول ماشين رو به حسابم برگردونم.اين كار رو كردم .براي نهار به رستوران قصرموج تو ميرداماد رفتيم بعد از نهار دم در رستوران يه زن كولي فالگير راهمون رو بستو با اصرار خواست كه آينده مارو پيش بيني كنه............من اصلا از اين چيزهاخوشم نمي اومد ، اما با اصرار نازنين قبول كردم.زن كولي دست نازنين رو گرفت وشروع به حرف زدن كرد.....خانوم جان درد وبلات بخوره تو سر گلنار خاتون كه من باشم....خوش قلبي و خوش نهاد.....رنج ديگران رنجته و........... درد ديگران غمت..........جونم بگه براي خانوم خوشگله خودوم........دل پاكي داريو....... يه عشق افلاطوني مهمون اونه.......غم زياد خوردي اما بدستش آوردي............مراقب باش كه نگهداشتنش سخت تر از بدست آوردنش .....يه حسود داري.................ميخواد از دستت درش بياره.........خيلي زرنگه ................


جونم بگه برات.......زورش هم زياده........اما تو دلت قويه......پشتت به كوهه.........نترس باهاش بجنگ ...........يك مرتبه رنگ چهره اش عوض شد و سكوت كرد.من اعتقادي به حرفهايي كه ميزد نداشتم . اما وقتي حرفش رو قطع كرد حس بدي بهم دست داد .تغيير رنگ چهره اش كاملا حقيقي بود......هراس و غم بزرگي تو صورتش هويدا بود گفتم: چي شد چرا ادامه نميدي........دست و پاش و جمع كرد و گفت : همين بود......هرچه نازنين اصراركرد ديگه چيزي نگفت..............


خواستم پولي بهش بدم. اما هر كاري كردم ، قبول نكرد.واسه همين به طرف ماشين رفتيم.....تا سوار بشيم و بريم ميدون محسني............وقتي سوار ماشين شديم نازنين متوجه شد كيف دستي اش را تورستوران جا گذاشته . واسه همين من بر گشتم او نو بيارم كه ديدم زن كولي هنوز اونجاست .وقتي من و ديد بطرف اومد و گفت : آقا مراقب خودتون و عروستون باشين......مبادا از هم غافل بشين.......من جدايي رو تو طالع تون ديدم.......دلم نيومد به اون فرشته اين رو بگم .آقا من كارم فال گيري يه ،تا حالا اينجور غصه دار نشده بودم از سرنوشت اونايي كه آينده شون رو بهشون ميگم.............دروغ چرا بگم...........هري دلم ريخت پايين از اينحرفش..........اين يك هشدار بود...........نگران شده بودم ،شديدا تو فكرفرو رفته بودم .........اصلا حواسم به اطرافم نبود......زماني به خودم اومدم كه نازنين داشت بشدت تكونم ميداد و ميگفت : خوابت برده........هي ......مجنون من .......


نگاهي به اطرافم كردم ......... اثري از زن كولي نبود.....رفته بود و من رو با دنيايي سوال و التهاب و گيجي... جا گذاشته بود.......نازنين ، من و بر وبر نگاه ميكرد و ميخنديد.......گفت: عزيزم......حواست كجاست ؟خودم رو جمع جوركردم و گفتم : همين جا....ببخش ياد يه چيزي افتادم.......گفت : كيفم رو آوردي؟گفتم : الان ميارم.فوري داخل رستوران رفتم و كيفش رو آوردم و به طرفه ميدون محسني حركت كرديم.ميخواستم يه دست كت شلوار مشكي جير براي خودم و يكدست لباس سفيد و يه سرويس طلا براي نازنين بخرم........ميدون خيلي شلوغ بود و جاي پارك به سختي پيدا ميشد. تو يكي از كوچه هاي فرعي پارك كردم و اول رفتيم توي جواهرفروشي جواهريان. نازنين نميخواست چيزي بخره . اما با اصرار من بالاخره يك سرويس روانتخاب كرد و خريديم.بعد رفتيم و يكدست لباس سفيد قشنگ كه ويژه مراسم نامزدي بود خريديم .آخر از همه هم كت شلوار من . در تمام طول اين مدت من يك لحظه هم چهره ناراحت و حرفهاي زن كولي فالگير از ذهنم دور نشد.....

 

تعداد بازدید از این مطلب: 245
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

بالاخره پنجشنبه موعود از راه رسيد .همه چيز آماده و مهيا بود براي آغاز يك زندگي خوب وشيرين......صبح ساعت ده نازنين و مامان رو بردم خونه دايي اينا . چون قرار بودبا زن دايي برن آرايشگاه........مامان از خوشحالي رو پاش بند نبود . دايم به شيوه خودش قربون صدقه ما دوتا ميرفت .بالاخره رسيديم ، اونا رو پياده كردم وبراي ساعت دو نيم بعد از ظهر جلوي آرايشگاه قرار گذاشتيم.........من هم رفتم كه به كارهاي خودم برسم.اول رفتم كارواش . دادم تو و بيرون ماشين رو حسابي شستن وبرق انداحتن.بعد رفتم آرايشگاه . اونجا با داريوش قرار داشتم ، وقتي رسيدم ديدم نشسته و داره اصلاح ميكنه .وقتي وارد شدم هوشنگ به استقبالم اومد و مجددا بهم تبريك گفت و من رو برد نشوند رو صندلي و كارش رو شروع كرد . يك ساعت و نيم با موهاي سرم ور رفت و آخر سر اونارو شست ، سشوار زد و مدل داد . بعد هم گفت : احمد جان ديگه هر كاري بلد بودم كردم.نگاهي كردم ديدم واقعا سنگ تموم گذاشته .يك اصلاح كامل وبي نقص.داريوش كه كار اصلاح سر وصورتش تموم شده بود و روي صندلي انتظار نشسته بود ،گفت: الحق كه شاهكار كردي آقا هوشنگ . من مونده بودم اينو جونور رو چه جوري به مهمونا نشون بدم كه نترسن.درحاليكه از روي صندلي بلند شده بودم به طرفش رفتم وگوشش رو گرفتم و گفتم : بزغاله بازچونه تو به كار افتاد.......درحاليكه سعي ميكرد گوشش رو آروم از لاي انگشتاي من بكش بيرون گفت : بابا شوخي كردم . فيل مرده وزنده اش صد تومنه. شما اجل بر اين حرفا هستي......يه ذره گوشش رو پيچوندم وگفتم چه غلط ها لغت هاي قلمبه سلمبه ياد گرفتي .با زبون بازي گفت : ما شاگرد مكتب خونه شما هستيم . قربان.....همه خندشون گرفته بود از حرفاي اون .هوشنگ گفت : احمد آقا من ضامن.گوشش رو ول كردم و گفتم....فقط محض خاطر هوشنگ خان.داريوش گفت: ما كوچيك هوشنگ خان و اون قيچي تيز گوش برش هم هستيم . بعد به طرف هوشنگ رفت و شروع كرد به ماچ كردن اون و گفت ‌: اينم براي اثبات ارادتمون به ايشون.در همين حال دست كردم تو جيبم و يه پك اسكناس صد توماني از جيبم درآوردم كه بدم هوشنگ ، كه دستم رو گرفت و به طرف جيبم برگردوند و گفت : مطلقا از اينكارها نكن كه ناراحت ميشم.اين رو ميهمون مني.........گفتم : آخه نميشه كه ، اينجور موقع ها رسمه كه شيريني هم ميدن.......نه اينكه پول هم نگيرن.......گفت : رسم و رسوم جاي خودش من دوست دارم امروز رو مهمون من باشي .شيريني هم ميخواي بدي دم شما گرم . يكي از بچه هارو ميفرستيم شيريني ميخره و مياره .
اما اصلاح رو دوست دارم مهمون من باشي . بعنوان هديه عروسيت.ديدم اصرا بيفايده است.همون صد تومن رو دادم دست شاگرد هوشنگ و گفتم :امروز همه بچه ها نهارمهمون من هستند ميري هركي هرچي ميخوره براش ميگيري.بعد هم از هوشنگ به خاطر زحمتي كه كشيده بود تشكر كردم و با داريوش زديم بيرون و بطرف آرايشگاهي كه نازنين اينا رفته بودن حركت كرديم.يك ربع زود رسيده بوديم . خبر داديم كه رسيديم و پشت در منتظريم .بعد از نيم ساعت مامان و نازنين و زندايي از در آرايشگاه اومدن بيرون در حاليكه نازنين مثل ماه شده بود .چند لحظه محو تماشاي نازنين شده بودم . كه مامان گفت : وقت براي تماشاي اين فرشته خوشگل زياد داري .حالا بريم كه روده كوچيكه بزرگ رو خورد.خيلي خجالت كشيدم ........نازنين هم سرش رو انداخته بودپايين ، صورتش از شرم سرخ ، سرخ شده بود.هيچي نگفتم : سوار شدم و راه افتاديم.مامان تو راه يه كم سر بسر داريوش گذاشت و داريوش هم مطابق معمول كم نياورده وبلبل زبوني ميكرد.بالاخره رسيديم خونه ، تا زندايي در رو باز كرد . اردشير واشكان كه با بابا اومده بودن خودشون رو به ما رسوندن وخيره شدن به ما.اردشيرگفت : داداشي چقدر خوشگل شدين......هم شما هم زنداداش.گرفتمش ، يه ماچش كردم وگفتم : داداشي چشمات قشنگ مي بينه . در حاليكه محكم خودش رو به پاهاي من چسبونده بود با هم به اتاق رفتيم . بابا و دايي جان نشسته بودن و حرفميزدن.مامان و زندايي بعد از يه سلام و عليك كوتاه دويدن تو آشپزخونه تا هرچه زودتر نهار رو بكشن ، تا بخوريم و بريم به سمت محضر.....ساعت چهار بود كه لباسهامون رو پوشيديم و به طرف محضر كه تو خيابون شاه ،خيابون قوام السلطنه بود راه افتاديم.خان دايي ساعت پنج اونجا منتظر ما بود .پنج دقيقه به پنج رسيديم.خان دايي هم ، در حاليكه لباس پلو خوري خودش رو پوشيده بود دم در محضر قدم ميزد.همه در حال پياده شدن از ماشين سلام كرديم.تا مارو ديد پرسيد :شناسنامه هارو آوردين يا نه ؟مامان سلام كرد و گفت: بله خان داداش اينجاست ، درهمين حال دست كرد تو كيفش و شناسنامه هاي من ، نازنين ، بابا و دايي رو از تو كيفش در آورد و دست خان دايي داد و گفت : من همه رو از صبح گذاشتم تو كيفم كه يادمون نره .
خان دايي سري به علامت رضايت تكون داد و گفت : خب سريع تر بريم تو كه ديرميشه........مثل اينكه خان دايي بيشتر از همه عجله داشت كه اين كار هرچه زودترانجام بشه.......داخل محضر شديم و خان دايي يك راست سراغ پيرمردي كه گوشه دفتربود رفت و چيزي بهم گفتن و شناسنامه هارو به اون داد . پير مرد هم كه معلوم بودصاحب محضر است . شروع به نوشتن مطالبي از روي شناسنامه ها كرد و بعد از ده دقيقه مارو صدا كرد و مراسم شروع شد .بعد از گرفتن وكالت از نازنين و من شروع به خوندن صيغه عقد كرد . ودر آخر گفت : مبارك است انشالله........بعد من حلقه اي رو كه تهيه كرده بوديم دست نازنين كردم و او هم همينطور .خان دايي رو به من كرد و گفت : مهريه زنت رو بده .به داريوش گفتم داريوش سكه هارو بده.........داريوش دودستي زدتو سرش و گفت : اي داد بيدادديدي چي شد.....سكه ها.......گفتم سكه هاچي؟.......................گفت : سكه ها رو........................مامانگفت : سكه هارو چي؟.........گفت : سكه هارو گذاشتم توي اينجيبم.........همه گفتيم : خب ................گفت : خب به جمالتون .....الان هم همين جاست......سكه هارو از جيبش در آورد و به همه نشون داد.خان دايي با نوك عصاش آروم به پهلوش زد و گفت : تو خل و چل كي ميخواي درست بشي خدا عالمه...............داريوش خنده اي كرد و گفت : زنم بدين درست ميشم.......خان دايي هم گفت : آخه مگه مردم توپ كله شون خورده ، به چلي مثل توزن بدن....... تازه تو هنوز دهنت بوي شير ميده .داريوش رفت سراغ خان دايي و يه ماچش كرد و گفت :دايي جون راه داره من از فردا ديگه شير نميخورم و از آدامس استفاده ميكنم كه ديگه دهنم بوي شير نده.............خان دايي گفت : گيرم كه اين و درستكردي ، تاب مخت رو ميخواي چيكار كني.........داريوش دستي به سرش كشيد و كمي فكركرد و گفت : راست ميگين. اينو كاريش نميشه كرد......همه زديم زير خنده .....سكه هارو گرفتم و به نازنين دادم.......خوشبختانه سر خان دايي با داريوش گرم بود ومتوجه تقلبي كه ما در خريد پنج پهلوي به جاي يك پهلوي كرده بوديم نشد.......بعد ازتشكر از محضر دار دسته جمعي از محضر خارج شديم ..................

 

تعداد بازدید از این مطلب: 250
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

 

مامان و باباقرار بود شب رو خونه دايي اينا بمونن .براي رسوندن اونها تا تجريش رفتيم. مامان از من خواست كه كمي ديرتر به مراسم بريم . و توضيح داد معمولا عروس و داماد كمي ديرتر به مراسم جشن ميرن كه همه ميهمانان آمده باشند.من هم پذيرفتم و براي اينكه كمي استراحت كرده باشيم و آماده ميهماني كه تا نزديكي هاي صبح طول ميكشد باشيم با نازنين به اتاقمان رفته و كمي كنار هم دراز كشيديم. هردو بر اثر خستگي ،خيلي زود خوابمون برد .ساعت نه بود كه مامان اومد صدامون كرد.بلا فاصله ازجا بلند شديم و بعد از شستن دست و صورت آماده رفتن شديم وقتي پايين رفتيم ديدم مامان منقل اسفند بدست دم در منتظر تا براي ما اسفند دود كنه به هرصورت ما رو از زير قران رد كردند و مشتي اسفند بر آتش ريختند. بعد از آن بود كه ما اجازه پيدا كرديم از خونه خارج بشيم .بنا به سفارش مامان بدون عجله و خيلي آرام به طرف خونه حركت كرديم .ساعت ده و بيست و هشت دقيقه بود كه به خونه خودمون رسيدم تا ما ماشين رو پارك كنيم. و پياده بشيم سر وكله سپيده و ليلا پيدا شد.بيرون امده بودن و دوتا دستمال تيره هم همراهشون بود....سپيده گفت امشب نوبت ماست چشماي شما دوتا رو ببنديم......گفتم سپيده....آخه....حرفم رو قطع كردو گفت:آخه... ماخه.... من سرم نميشه همين كه گفتم. بايد چشماتونو ببنديم.ناچار پذيرفتيم.................چشماي هردوتامون رو بستن ، بي اختيار ياد شب نامزديمون افتادم.باخودم گفتم : ما كه از اين چشم بندي بازيها كه بدي نديديم .
بزار ببينيم امشب چه خيري پشت اين چشم بستن وجود داره......ما رو كور مالكور مال بردن تو خونه .وقتي وارد شديم همه دست ميزدن .مارو وسط خونه و درحاليكه دست هم رو گرفته بوديم رها كردن در همين حال يكدفعه همه ساكت شدند و اركسترشروع به نواختن كرد. اورتور آه اي رفيق بود...........اورتور كه تموم شدصداي ستار تو گوشم پيچيد.آه اي رفيق.....آه اي رفيق......از چه فراموشكرده اي..چشم بند خودم و نازنين رو در آوردم و حسن رو ديدم كه داره براي من ونازنين ميخونه......يه لحظه تو چشماي نازنين نگاه كردم . برق عشق و شور از توي چشماش به همه جونم دويد . اونو بغل كردم و رقصيديم.درست انتهاي آهنگ حسن ............

ابي شروع كرد..نازي نازكن كه نازت يه سرو نازه.نازي نازكن كه دلم پر از نيازه.....شب آتيش بازي چشماي تو يادم نميره مجلس حسابي گرم شده بود ومن و نازنين از مجلس داغتر.و همه اينا با برنامه ريزي سپيده و ليلا انجام شده بود.بعد از تمام شدن آهنگ ابي با نازنين به طرف ستار و ابي رفتم و ضمن روبوسي با هردو شون از اينكه محبت كرده بودن و به جمع ما اومده بودن تشكر كردم.ستار بعد از روبوسي وتبريك گفتن عذر خواهي كردو گفت ، چون برنامه از پيش تعيين شده داره بايد بره . اما ابي موند.مجددا ازش تشكر كردم تا دم در بدرقه اش كردم .در اين زمان ليلا پشت ميكرفون رفت و گفت : حالا نوبت آهنگهاي شاد براي رقصيدن . و اركسترش بلا فاصله شروع كرد به نواختن ......ديگه كسي به كسي نبود همه ميزدن وميرقصيدن و تو هم مي لوليدن.من و نازنين براي استرحت به جايي كه برامون درست كرده بودن رفتيم ونشستيم..........چند لحظه اي از نشستن مون نگذشته بود . كه چشمم افتاد به سحركه داشت آروم و با وقار به طرفمون ميومد .راستش ته دلم به جوشش افتاد.......حس خوبي نداشتم .........وقتي نزديك ما رسيد .سلام كرد و دستش رو به طرف نازنين درازكرد و با ادب اما كنايه گفت : پس نازنين جون كه دل شما رو تسخير كرده ايشون هستن..........نازنين لبخندي معصومانه زد و كمي سرخ شد.........سحر ادامه داد : بهت تبريك ميگم نازنين جون خوب شكاري رو زدي . نازشست داري .جعبه اي ازتوي كيفش در آورد و به نازنين داد و مجددا تبريك گفت و بعد از دست دادن دوباره با نازنين دستش رو به طزف من دراز كرد. از روي ادب دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم............وقتي دستم توي دستش قرار گرفت ، محكم اون رو نگهداشت . به گونه اي كه نميتونستم دستم را از دستش جدا كنم.دستش پر از حرارت بود احساس ناخوشايندي بهم دست داده بود.مستقيم تو چشمام خيره شد و با نگاهش بفهم فهموند كه من رو ميخواد و آماده است تا براي بدست آوردنم با هركس و هرچيزي بجنگه............ترس همه وجودم رو گرفته بود . خوشبختانه نازنين اونقدر از مراسم هيجان زده شده بود كه متوجه اين ماجرا نشد......من به سختي دستم رو از دستش بيرون كشيدم و دست نازنين روگرفتم و به هواي رقصيدن از اون دور شدم..........تمام تنم ميلرزيد..............تا بحال اين همه در خودم احساس ضعف و ترس نكرده بودم ..................
از دور ميديدم كه همه جا مارو زير نظر داره هر طرف ميچرخيدم روبروم بود و مستقيم توي چشمام نگاه ميكرد...................نميدونستم براي فرار از دست لهيب آتش موجود تو چشماي اون بايد چيكار كنم و به كجا پناه ببرم.................شبي كه بايد برايم خاطره انگيزترين شب زندگيم باشه داشت برام به يك كابوس بدل ميشد.در اين زمان نميدونم چه اتفاقي افتاد سپيده به طرف سحر رفت و با او سرگرم گفتگو شد..............بعد از دقايقي ديدم كه سحر مجلس رو ترك كرد .بدون اينكه خدا حافظي بكنه ............نفس راحتي كشيدم............حالت خفگي كه به هم دست داده بود كم كم از بين رفت و بعد ازنيم ساعت و در هياهوي مهمون ها كاملا گم شد.............حس ميكردم اين ماجرا به اين سادگيها تموم نخواهد شد..................

 

تعداد بازدید از این مطلب: 237
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

 

ساعت چهار ونيم بود كه سرو كله سپيده و ليلا هم پيدا شد يه كيسه زرشكي رنگ بزرگ دست سپيده بود و محكم چسبيده بودش .......نازنين به طرفشون رفت و با هاشون روبوسي كرد........خيلي زود با هم ديگه جور شده بودن.به سپيده : گفتم اين چيه دستت گرفتي.....دستم رو بردم جلو كه كيسه رو بگيرم زد پشت دستم و گفت : ف.....ض....و.....لي موقوف.همه زدند زير خنده و منم دستم و كشيدم عقب.نشستيم و ليلا ميز وسط اتاق رو كشيد جلو ي خودش و سپيده ، محتويات كيسه زرشكي روي ميز خالي كردند........پر بود از بسته هاي قشنگ كوچيك كه به شكل زيبايي كادو شده بود.........نازنين با هيجان و تعجب گفت : اينا چيه سپيده جون........ليلا پريد وسط حرفش و گفت: عزيز دلم اين كادوهايي كه بچه ها ديشب براي شما آورده بودند.ما براي اينكه گم و گور نشه همه رو جمع كرديم و يه جا گذاشتيم و شب هم با خودمون برديم خونه .......چون ميدونستيم اينجا هيچ چيزي سر جاي خودش نيست.......الان هم آورديم كه با اجازه خودمون بازش كنيم.........سپيده گفت : و البته حق حساب خودمون رو هم بگيريم........همه زدند زير خنده........من گفتم از كجا معلوم قبلاً اين كار رو نكرده باشين.....حرفم تموم نشده بود كه سه فروند كوسن روي مبل از سه جناح به طرفم پرتاب شد.سپيده ،ليلاو عشقم نازنين........گفتم نازنين .....تو هم ........نازنين جواب داد :من عاشقتم...... ديونتم ......واسه ات ميميرم.......اما نبايد به آبجي سپيده و ليلا از اين حرفا بزني.......و اين بار با سه قبضه پوست پرتقال هدف قرار گرفتم.دستم رو به نشانه تسليم بالا بردم و اعلام پشيماني و ندامت كردم......و به اين ترتيب اولين نزاع جمعي كه چه عرض كنم همه عليه يه نفر خانوادگي به خير و خوشي پايان يافت .و سپيده ، ليلا و نازنين مشغول باز كردن بسته ها شدند.هداياي بچه ها بلا استثنا ً از جنس طلا بود ۱۳۸ سكه پنج پهلوي ۲۱۵ سكه يك پهلوي و ۵ سرويس جواهر........سپيده وقتي كار باز كردن هدايا و شمارش اونها تموم شد.....گفت : به قول اصفهانيها بدم نيست .......راستش خيلي هم خوبست.......آدم هوس ميكنه شوهر كنه.........باز همه زدند زير خنده .
نازنين يه مرتبه مثل طرقه از جاش پريد......جوري كه همه تعجب كردند.......ازاتاق خارج شد و بعد از چند لحظه در حاليكه يه بسته كوچيك كادويي دستش بود وارد اتاق شد........بچه ها بلا استثنا شوكه شده بودند......نازنين بسته رو جلوي سپيده گذاشت وگفت : اينم باز كن سپيده جون.........سپيده بسته رو گرفت يه كم نيگا كرد......ليلا پرسيد : اين مال كيه ؟نازنين رو كرد به من و گفت : اون خانم كه اومد با منو تو دست داد و سلام عليك كرد.......كه بعدش هم رفتيم با هم رقصيديم......يه لحظه سرم گيج افتاد ........سحر.........سپيده متوجه وضع من شد براي اينكه نازنين متوجه نشه دست نازنين رو گرفت و به سمت خودش كشيد. و يواش يواش شروع كرد به باز كردن بسته و در همين حال زير چشمي مراقب حال من بود.......نميدونم چرا هر موقع ياد سحر مي افتادم پشتم تير ميكشيد......به عمرم از كسي اينجور وحشت نكرده بودم........به خودم لعنت ميكردم كه چرا اونروز باهاش كل كل كرده بودم.......بسته باز شد و يك سرويس برليان بسيار زيبا از داخلش نمايان شد.همه خيره شده بوديم به اون .خيلي زيبا بود..... خيلي........ وخيلي گران.... بي اغراق بالاي پنجاه هزارتومان مي ارزيد.......يعني يك برابر و نيم پول ماشين...................سرم دوباره به چرخش افتاد................از جام بلند شدم و به هواي دستشويي از اتاق بيرون رفتم .بعد از چند لحظه سپيده پيش من اومد و گفت : احمد چت شده.....تو كه اينجوري نبودي........اصلا از توبعيد.......گفتم : سپي ازش ميترسم..........بد گيريه .....تو خوب نشناختي .....ميترسم زندگيم رو بهم بزنه.........ميترسم.......دستش رو گرفت جلو دهنم وگفت : خيلي خب حالا تمومش كن.......خودت رو كنترل كن ، بعدا در موردش با هم حرف ميزنيم..... نازنين اينجوري تو رو ببينه سكته ميكنه.........برو يه آب به دست وصورتت بزن آماده شو دسته جمعي ميخوايم بريم در بند.......اونجا حالت جامياد.....بعد خودش رفت يه چيزي از تو ماشينش بياره......من دست و صورتم روشستم و به اتاق برگشتم........ديدم نازنين با كمك ليلا داره اون سرويس رو امتحان ميكنه.........خيلي زيبا بود به خصوص تو گردن و دست نازنين ......اماحيف.........به نازنين گفتم : سپي ميگه ميخوايم بريم در بند......نازنين گفت : اره........گفتم : پس عزيزم بلند شو آماده شو..........خودم هم رفتم به داريوش و بچه ها يه سري زدم و بعد از تشكر گفتم كه همه مي ريم دربند........بچه ها هورا كشيدن و بقيه كار ها رو با سرعت به پايان رسوندن و همگي ساعت شش ونيم بود كه به طرف در بند حركت كرديم........

 

تعداد بازدید از این مطلب: 231
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

 

دم در ، با اولين كسي كه برخورد كردم . مش كريم بود . سلام كردم ، عليكي داد و بطرفم اومد .خيلي جدي بود ، هيچكس جرات نميكرد سمتش بره ،سريدار مدرسه و اين همه جذبه....... وقتي به من رسيد . بغلم كرد و دو طرف صورتم رو بوسيد و گفت: خوشت باشه پدر.......مراقب عروست باش ..............مرد اونه كه نذاره آب تو دل ناموسش تكون بخوره ............. ميفهمي پدر ؟گفتم : بله مش كريم........جعبه شيرينيهايي كه گرفته بودم دادم دستش و گفتم يكيش مال دفتر و چهارتاي ديگه رو هم بين بچه ها تقسيم كن.......گفت: خوب كاري كردي پدر.......پدر تكيه كلامش بود ..........و ادامه داد : بچه ها همه چشم انتظار اومدنت بودن....جز به جز گزارشات رو از داريوش گرفتن......گفتم : معلومه ديگه ........منم چون ميدونستم ، به اندازه همه شيريني گرفتم.خب روز اولي بود كه بعد ازتعطيلات نوروزي به مدرسه ميرفتم . از طرفي موضوع ازدواجم ، خبر روز مدرسه هم بودم .پس پي دويست ، سيصدتا روبوسي رو به تنم ماليده بودم.وارد حياط كه شدم بچه ها دوره ام كردند ..............
شروع كردن ضمن ماچ و بوسه ، سر بسرم گذاشتن .......... منم فقط ميخنديدم ......................... با يه حساب سر انگشتي هر كسي ميفهميد ، من يه تنه پس يه دبيرستان دانش آموز شيطون كه موضوعي براي سر بسر گذاشتن پيدا كردن برنميام. پس بهترين كار سكوت و خنديدن بود .بالاخره نزديك در ورودي ساختمان مدرسه رسيدم .............در اين زمان آقاي ديو سالار مدير دبيرستان از در ساختمان بيرون اومد.......دو متر ده قد............يكصد و سي كيلو وزن................ و يك سبيل پرپشت و سياه اون رو شايسته اين نام فاميلي نشون ميداد...........بچه ها درعين حال كه ازش حساب ميبردن ، اما عاشقش بودن ...............پشت ظاهر خشن و پرصلابتش قلبي بزرگ ومهربان قرار داشت............همه چيز رو براي بچه ها مهيا كرده بود...........تو مدرسه هيچ چيز كم وكسر نبود.............امكانات كلاسي........وسايل و تجهيزات ورزشي ................امكانات و وسايل هنري.........همه چيز و در حد بهترين ها ................ بين بچه ها شايع بود كه يواشكي به بچه هايي كه بضاعت خوبي ندارند كمك ميكنه..........لباس و لوازم التحريرو مواد غذايي به صورت ناشناس دم در خونه ها شون ميبره..............بهر صورت با نمايان شدن آقاي ديوسالار بچه ها پخش و پلا شدن و من دورم خالي شد.........منرو صدا زد و به شوخي گفت : خب شنيدم ........قاطي خروس ها شدي.........آقاي ضرغامي پشت سرش بيرون اومد گفت : شنيدن كي بود مانند ديدن.........به به شاه دوماد بزار يه روبوسي درست و حسابي بكنم با تو.............جلو اومد و شروع كرد صورت منوچلپ و چلوپ ماچ كردن...بعد گفت : به جان تو نباشه ، به جان خودم نباشه....به مرگ اين رفيعي .........در همين زمان آقاي رفيعي دبير ورزشم ون داشت از در ساختمان بيرون ميومد........بيا خودش هم پيداش شد رفيعي رو با دستاي خودم كفن كنم.......وقتي تو رو ميبينم . خوشحال ميشم.رفيعي معترضانه گفت :ف...ا.....ت....حه ....تو كه مارو نه ماه رودل نكشيدي كه به همين راحتي ميكشي........................گفت چرا ناراحت ميشي رفيعي جان .......اصلا بادمجون بم كه آفت نداره........من فكر ميكنم.....با اين اخلاقي كه تو داري عزراييل هم حال و حوصله قبض روح تو بد اخلاق رو نداره.........آقاي مدير كه تااين لحظه سكوت كرده بود به شوخي گفت :.......حالا به جاي اينكه اين همه واسه هم تعارف تيكه پاره كنين برين بچه ها رو آماده رفتن سر كلاس كنين...........آقاي ضرغامي گفت : اونم به چشم آقاي مدير به خاطر گل روي شما حالشو نميگيرم..........بعد در حاليكه ميخنديد به طرف بچه ها رفت.آقاي رفيعي اومد چيزي بگه كه پشيمون شد وزير لب يه استغفر الهي گفت و رفت تا كمك ضرغامي كنه هميشه ايتجوري سر بسر هم ميذاشتن گاهي اين حال اون رو ميگرفت گاهي بر عكس.اقاي مدير خطاب به من گفت : دبيرها منتظر ورودت هستند.........الان هم تو دفتر نشستند.چشمي گفتم و به طرف دفتررفتم...............توي مدرسه هم مثل اداره بين همه محبوبيت داشتم..............هم به خاطر اينكه جزو شاگردان ممتاز بودم و هم اينكه سرزبوندار بودم .

 

تعداد بازدید از این مطلب: 217
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 


بعد از روز اول مدرسه همه چيز داشتبه روال عادي خودش بر ميگشت .من طبق توافقي كه با آقاي ضرغامي كرده بودم ،ساعات آخر مدرسه رو خارج ميشدم و ميرفتم دنبال نازنين . خب راه دور بود و دلم نميخواست عزيزترينم حتي لحظه اي چشم انتظار بمونه ........روزهاي ضبط برنامه هام توي راديو وتلويزيون رو هم جوري برنامه ريزي ميكردم كه تداخلي پيش نياد........طبق برنامه ريزي كه با نازنين كرده بوديم . افتاديم رو درسها . چون علاوه بر قولي كه به دايي جان و خانواده داده بوديم پايان بردن موفقيت آميز امتحانات براي من و نازنين جنبه حيثيتي و حياتي پيدا كرده بود.من به كار گزيني اداره قول داده بودم تير ماه رونوشت مدرك قبولي سال آخر دبيرستان رو ارائه بدم . كه اين ، هم شرط استخدام شدنم در سازمان و هم شروع به تحصيل در دانشكده بود .پس شروع كرديم......من با اجازه مامان ، بابا و دايي جان به خونه نازنين اينا اسباب كشي كردم .اينكار چندتا خاصيت داشت ، اول اينكه من به اداره خيلي نزديك ميشدم .
دوم اينكه صبح ها به راحتي نازنين رو به مدرسه ميرسوندم و بعد خودم به مدرسه ميرفتم ، اما اگه خونه ما ميمونديم . من بايد تا تجريش ميومدم نازنين رو ميرسوندم و دوباره با طي همون مسافت به طرف مدرسه خودم بر مي گشتم.....كه اين زمان زيادي ازوقت منو ميكشت.......به هرصورت دوتايي شروع كرديم به درس خوندن .........من درساي خودم رو مرور ميكردم و به نازنين هم كمك ميكردم تا ساده تر مطالب درسي خودش روياد بگير .........نازنين خيلي جدي و خوب اهميت اين مطلب رو درك كرده وبسيار عالي پيش ميرفت به گونه اي كه خيلي زود اثر اين تلاش دو نفره خودش رو توي نمرات نازنين نشون داد . ما در حاليكه خيلي جدي اين كار رو پيش ميبرديم برنامه ريزي لازم رو براي ميهماني شب جمعه كه دوستان نازنين در اون شركت داشتند رو هم پيگيري ميكرديم.جدي تر از ما ليلا ،سپيده ،سعيد و داريوش دنبال قضيه بودند ، سپيده وليلا براي اينكه هم شاگرديهاي نازنين رو ذوق زده كنند . ترتيبي داده بودن تا دوستاني مثل حسن ، ابي ،شهرام و شهره در مراسم حضور داشته باشن.بالا خره روز پنجشنبه از راه رسيد. بچه ها همه كارهاي لازم رو از تزيين خانه گرفته ، تا برنامه ريزي غذايي خيلي دقيق و عالي برنامه ريزي به انجام رسونده بودند.پنجشنبه بعد از مدرسه ،نازنين رو به آرايشگاه رسوندم و خودم همه پيش هوشنگ رفتم و اون هم باز مثل دفعه گذشته سنگ تموم گذشت......اما اينبار نذاشتم حرفي بزنه سه تا صد تومني از توي جيبمدر آوردم و بدون اينكه ببينه ، گذاشتم زير قاليچه ميز صندوقش وفقط موقعي كه داشتم خارج ميشدم..گفتم : هوشنگ جان قابل شمار رو نداشت يه امانتي زير قاليچه پيشخونت گذاشتم........باز بابت همه چي ممنونم .قاليچه رو بالا زد و پول رو بر داشت ودنبال من تا بيرون اومد كه بذار تو جيبم ........اما هر كاري كرد نذاشتم . بالاخره رازي شد و تشكر كرد و گفت : ولي خيلي زياده............گفتم : مگه يه مشتري چندبار تو زدگيش عروسي ميكنه.........اينم شيريني ناقابل عروسي ما .با من روبوسكرد و گفت : دم شما گرم .سوار ماشين شدم و به طرف آرايشگاه نازنين رفتم . هنوز حاضر نبود . يك ربع ساعتي منتظر شدم تا از در آرايشگاه خارج شد . زيبا تر از قبل به نظرم ميرسيد . ناگهان چشمم به سرويس جواهري خورد كه سحر بعنوان هديه براي نازنين آورده بود .به نازنين گفتم : نازنين اين سرويس رو ............نذاشت حرفم تموم بشه گفت : خيلي قشنگه مگه نه ؟............چنان با شعف و لذت اين جمله رو بيانكرد كه دلم نيومد اون حسش رو خراب كنم .در حاليكه درم استرس ايجاد ميكرد، بالبخندي ظاهري كه اون متوجه ظاهري بودنش نشد ، گفتم : .....آره عزيزم قشنگه ......اما از اون با ارزش تر و زيبا تر خود تو هستي .... تو جواهر يكي يكدونه من.............................با ناز گفت : چي گفتي عزيز دلمن...........تكرار كردم : تو زيباترين و با ارزش ترين جواهر عالم هستي.........خنده اي كرد و دست انداخت گردنم و منو بوسيد............محكم وگرم.......گفتم : عزيزم هم آرايش خودت رو بهم ريختي هم يه علامت گنده تو صورت ولباي من گذاشتي.................در حاليكه قيافه جدي به خودش گرفته بود گفت :خوب تو هم مجازاتم كن .چشماش رو بست و منتظر شد......من هم لبهامو روي لبهاش گذاشتم و بي خيال آدمهايي كه از كنار ماشينمون رد ميشدن شروع كردم به بوسيدن اون.......تنها زماني به خودم اومدم كه ديدم دو بچه مدرسه اي شيطون و بازيگوش متحير و حيران واستادن كنار پنجره ماشين و با چشماي ور قلمبيده ، دارن ما دوتا رو نيگا ميكنن.شيشه رو كشيدم پايين و گفتم : سلام.........دستپاچه و با لكنتجواب دادن .لبخندي زدم و گفتم : فيلم سينمايي بود ، واساده بودين و ما رو نيگاميكردين..........يكيشون بدون اينكه فكر كرده از روي سادگي و با هيجان گفت : نه آقا...... با حال تر بود......ب لافاصله انگار تازه متوجه حرفي كه زده بود شده باشه گفت :آقا......آقا ......منظورمون.......نذاشتم زياد اذيت بشن .......باخنده گفتم : ميفهمم.........خب فيلم سينمايي تموم شد.......بفرماييد .پسر دوم دست اولي رو كشيد و از ما دور شدن اما هر چند قدم بر ميگشتن و ما رو نيگاه ميكردن.از اين ماجرا دوتايي زديم زير خنده و بعد از چند لحظه ماشين رو روشنكردم و به طرف خونه راه افتاديم.وقتي رسيديم تقريبا همه چي حاضر بود..... ليلاو سپيده مرتب دستور ميدادن و داريوش و بچه ها هم ميدويدن.داريوش تا چشمش به منافتاد گفت : مگس بيباك مگه يه روز تنها و عاجز گيرت نيارم........منو گير اين دوتا شمر ذي الجوشن انداختي و رفتي پي كار خودت......... مثل خر دارن از من كارميكشن.....در همين زمان يدونه سيني خورد تو سرش و سپيده در حايكه نازنين رو ماچ ميكرد و قربون صدقه اش ميرفت گفت : اولا دور از جون..........داريوش در حاليكه محل وارد آمدن ضربه تو سرش رو ميماليد. نيشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : خواهش ميكنم..............سپيده ابروش رو گره داد و گفت : تحفه.......منظورم دور ازجون خر بود............دوما : چشمت چهار تا ، تازه نصف وظيفه ات رو هم انجام ندادي .سوما ُ به جاي روده درازي بدو برو دنبال كارت كه عقب هستيم . و به شوخي يه اردنگ حواله باسن داريوش كرد .در همين زمان ليلا هم رسيد و ماچ بازار داغ داغ شد.مهموني چون مربوط به دوستان نازنين بود و همه دانش آموز بودن. قرار بود از ساعت هشت شروع و حداكثر دوازده تموم بشه..........و تازه ساعت چهار و نيم بود....و ما وقت داشتيم تا يه كمي استراحت بكنيم و كمي هم غذا بخوريم.......چون نرسيده بوديم نهار بخوريم...............ما به دستور ليلا به اتاق خودمون رفتيمو زندايي برامون غذا گرم كرد و توسط ليلا فرستاد بالا ما هم بعد از خوردن نهار موفق شديم دوساعتي تو بغل همديگه دراز بكشيم.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 218
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 


ساعت هشت بود و كمكم دوستان نازنين يكي بعد از ديگري از راه ميرسيدن. نيم ساعت نگذشته بود كه تقريبا همه مهمون هاي نازنين رسيده بودند. ليلا و سپيده يكي يكي با اونا سلام عليك ميكردن وبه داخل راهنمايي شون ميكردن. نكته جالب اين بود كه تقريبا همه بچه ها با ديدن ليلاو سپيده اول مات ميشدن وبعد دودست ها دم دهن ويه جيغ كوتاه . خيلي ذوق زده شده بودند . با ورود سعيد به مهموني كه تقريبا نه و ده دقيقه اومد اين ذوق زدگي به برق گرفتگي تبديل شد. و زماني به اوج خودش رسيد كه حسن .شهرام و ابي هم از راه رسيدند .
مهموني حسابي داغ شده بود . من و نازنين مشغول خوش امد گويي و خوش و بش بامهمونا بوديم . كه يك مرتبه با ديدن يك صحنه قلبم تو سينه ايستاد .سحر...................خشكم زد ......... اون اينجا چيكار ميكرد؟.................. مستقيم به طرف ما اومد. نازنين تا اونو ديد به سمتش رفت و اونو سفت بغل كرد و با هاش روبوسي كرد و گفت خيلي خوشحالم كردي.......خوش اومدي.........از تعجب داشتم شاخ در مياوردم......تو افكارم غوطه ميخوردم كه صداي سحر منو به محيط بر گردوند.......سلام احمد آقا..............تبريك ميگم...........صورتش و به طرف صورتم آورد و به ظاهر براي تبريك گفتن به گونه هاي من ساييد و بوسه اي به آنها زد.............بوسه اي كه مملو از حرف بود..............او داشت قدرت نمايي ميكرد.........اومده بود تا به من حالي بكنه راه گريز براي من باقي نخواهد گذاشت . خداي من..............چقدر مسلط و بي هراس اينكار رو كرد.بعد از اون مانند سرداري كه نشانه هاي فتح مسلم خودش رو ميبينه ......فاتحانه و با غرور ، خودش رو عقب كشيد و گفت : بشما گفته بودم همديگر رو بازهم ميبينيم.............نازنين ساده من بي خبر از همه جا تنگ به او چسبيده بود و به حرفهايش گوش ميكرد بدون اينكه متوجه منظور اون باشه........سپيده كه از دور متوجه حضور سحر در كنار ما شده بود خودش رو به ما رسانده و روبروي سحر ايستاد...............نازنين رو به سپيده كرد و گفت : آبجي سپيده سحر خانم رو كه ميشناسي ؟ هفته قبل هم تو ميهموني بودن........دوست من واحمد..............سپيده در حاليكه حالتي كاملا عادي به خودش گرفته بود گفت : .......خب بازهم شما......سحر هم خيلي آرام اما باقدرت گفت : بله گفته بودم ........خاطرتون هست.........اون هفته موقعي كه داشتم ميهماني را ترك ميكردم......سرم داشت گيج ميرفت........نميدونستم چي بايد بگم و چيكار بايدبكنم. سحر كه متوجه شده بود كه حسابي من رو توي منگنه قرار داده......با طعنه گفت : خب فعلا مزاحمتون نميشم ........شما به مهموناتون برسين.........بعدا همديگر رو ميبينيم.................و خرامان از ما دور شد.................ليلا با دوتاليوان شربت به طرفمون اومد و گفت اينم براي عروس و دوما....................اماوقتي صورت من رو ديد .خط نگاه من رو دنبال كردو چشمش به سحر افتاد. بلافاصله متوجه ماجرا شد . خواست بطرفش بره كه سپيده يواشكي دستش رو گرفت و نگه داشت . و همه اين كار ها به گونه اي انجام شد كه نازنين متوجه نشد...........................ليلا كاملا از عصبانيت سرخ شده بود و دندون قروچه ميرفت......... زير لب گفت كي اينو راه داده اينجا........چه جوري اينجا روپيدا كرده......عجب رويي داره.........ميگفت و حرص ميخورد.........از زور عصبانيت هر دوتا ليوان شربتهايي رو كه براي ما آورده بود خودش سر كشيد.نازنين در حاليكه ميخنديد......رو به ليلا كه حواسش پرت سحر بود كرد وگفت : ليلا جون ....خنك بود؟..............ليلا بدون اينكه منظور اونو دقيقا متوجه شده باشه گفت........چي؟........نازنين جواب داد :شربت ها........ليلا گفت آره........خنك بو...........................آخ خدا مرگم بده من اونا رو براي شما آورده بودم.............بخدا حواسم پرت شده يه لحظه هم چيز فراموش شد و همه از اين كار ليلا زديم زير خنده.........سپيده يواشكي دم گوش من گفت : نگرانن باش من و ليلا مراقبش هستيم......تو هواي نازنين رو داشته باش دور ور اون نره.......تشكر كردم و گفتم باشه . سپيده دست ليلا رو گرفت و كشيد و برد.درهمين زمان نادر با دوتا ليوان شربت ديگه رسيد........نازنين اون دوتا ليوان روفوري از دستش گرفت و گفت اينم الان هر جفتش رو ميخوره.......بازم زديم زير خنده وبه اين ترتيب كمي از استرس بوجود آمده در وجودم كم شد.......در اين زمان شهرام شروع كرده بود به خوندن و شلوغ بازي در اوردن و دختر هاهم داشتن حسابي كيف ميكردن.......اونشب در طول تمام مهموني ليلا و سپيده رو ميديدم كه سايه به سايه سحر حركت مي كنند و اونو زير نظر دارند . به همين دليل خيالم حسابي قرص شده بود...........و همراه نازنين به مهمونا ميرسيديم.ساعت دوازده كم كم با آمدن خانواده بچه ها از تعداد مهمونا كم ميشد تا جايي كه جمع مهمونا به چهل نفر رسيده بود كه موندني بودن و مهموني كوچك تري تازه شروع شد..........سحر در ميان مهمونا ميدرخشيد و خود نمايي ميكرد.....در اين زمان نازنين دست من رو كشيد و با خودش بطرف گوشه اي از اتاق برد كه سحر ايستاده بود...........

 

تعداد بازدید از این مطلب: 240
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

صورت به صورت سحر وايساده بودم . هرم نفسش رو توي صورتم حس ميكردم.............بي اغراق زيبا بود قد بلند ،................ چشم و ابرو و موهاي مشكي................. و اندامي كشيده و موزون ............... شايد اگر عاشق نازنين نبودم .................بااين كه ميدونستم اين ها معمولا خواستن شون لحظه اي آغاز و لحظه اي پايان ميگيره ........
نازنين اون رو بغل كرد و دوباره روبوسي كرد و گفت : ممنون از اينكه دعوت منو پذيرفتي..........خيلي خوشحالم كه شما توي اين جشن ما هم حضور دارين .
متوجه شدم كه نازنين اونو دعوت كرده ... اما اينكه كجا همديگر رو ديدن كه اين دعوت صورت گرفته برام نا مشخص بود......واسه همين از نازنين پرسيدم ‌: مگه شما همديگر رو بعد از مراسم هفته گذشته ديدين ؟..........نازني جواب داد : آره .......پري روز وقتي كه داشتم از مدرسه خارج ميشدم تصادفا با كسي بر خورد كردم وقتي اومدم عذر خواهي كنم ديدم سحر خانم هستند ............تصادف جالبي بود من كه خيلي خوشحال شدم ........ما يه تشكر به سحر خانم بابت هديه خيلي قشنگي كه برامون آورده بودن بدهكار بوديم . واسه همين از شون خواهش كردم امشب هم توي مهموني ما حضورداشته باشن.......من كاملا مطمئن بودم اون برخورد و ملاقات نه تنها اتفاقي نبوده بلكه كاملا برنامه ريزي شده و عمدي بوده........سحر تصميم گرفته براي اينكه خودش رو به من تحميل و نزديك كنه اين كار رو از از طريق نزديك شدن به نازنين انجام بده ............معلوم بود موفق هم شده چون نازنين كاملا تحت تاثير و نفوذ اون قرارگرفته بود..........سحر متوجه شده بود نميتونه من رو از نازنين بگيره واسه همين داشت تلاش ميكرد نازنين رو از من بگيره............در تمام لحظاتي كه نازنين حرف ميزد ،من توي ذهن خودم مسائل را تجزيه و تحليل ميكردم .سحر لبخندي فاتحانه بر لب داشت . او ميديد به راحتي توانسته نازنين رو جذب خودش كنه و به ظن او ، اين يعني فتح اولين سنگر براي دستيابي و مالك شدن من..........اين افكار توي سرم ميچرخيد..........در يك لحظه تصميم گرفتم حالا كه اون اين بازي رو شروع كرده من نبايد تسليم بشم ........جنگ ، جنگه و در يك مبارزه كسي بازنده است كه بترسد.........پس خيلي جدي و مودبانه گفتم : من خوشحالم كه به ما افتخار دادينو توي اين لحظات زيباي آغاز زندگي مشترك ما در كنار مون هستين . اميدوارم من وهمسرم هم قابل باشيم و بزودي بتونيم در مراسم مشابهي كه براي شما و همسر خوشبختتون برگزار ميكنين حضور داشته باشيم تا شايدجبران محبت شما رو كرده باشيم............سحر كه متوجه شده بود من دوباره خودم رو پيدا كرده و آماده مبارزه با او هستم گفت : حتما البته اين به شرطي عمليه كه من بتونم مرد دلخواهم روبدست بيارم ، كه صد البته مطمئن هستم بدستش ميارم به هر قيمتي شده او رنو به چنگ خواهم آورد.نازنين گفت : چه جالب ........ شما يه جوري حرف ميزنين كه آدم فكرميكنه براي بدست آوردن مرد مورد نظرتون بايد با فرد يا افرادي مبارزه كنين.............و بلافاصله اضافه كرد حالا راست راستي شما براي بدست مرد دلخواهتون بايد بجنگيد...................سحر گفت : آره يه جنگ خيلي سخت وسنگين...............در اين زمان نازنين حرفي زد كه يه لحظه سرم گيجرفت...........اون گفت : من دعا ميكنم شما توي اين جنگ برنده باشين........خداي من نازنين براي كسي دعا ميكرد كه ميخواست ما رو از هم جدا كنه.............سحرلبخندي مغرورانه زد و گفت : من از تو ممنونم كه برام دعا ميكني اتفاقا به دعاي تو بيشتر از هركسي احتياج دارم..........و .......نازنين گفت: واسه چي؟...................سحر گفت : هيچي ................بعدا انشالله سرفرصت........بعد روبه من كرد و گفت : انشالله احمد آقا هم به كمك من مياد تا منهم به آرزوم برسم.........باز نازنين وسط حرفش پريد و گفت : شما روي همكاري منو احمد هر چي كه باشه ميتونين حساب كنين . ما شما رو بعنوان يه دوست تازه و خوب تنها نميذاريم......بعد رو به من كرد و پرسيد : مگه نه احمد .‌نميدونستم چه جوري بايد به اون پاسخ بدم به همين دليل با لبخندي مصنوعي اين قائله رو تموم كردم......بعد از نازنين خواهش كردم بره و برام يه ليوان شربت از توي آشپزخونه بياره.........و به اين بهانه از اونجا دورش كردم و روبه سحر كردم و گفتم :.....ببين خانوم محترم من ازدواج كردم و تو الان توي مراسم جشن ازدواج من هستي.......چرا ميخواي زندگي من رو خراب كني؟لحن صداش تغييير كرده بود ، باالتماس گفت : احمد من عاشق تو شدم.......من نميتونم بدون تو زندگي كنم.........تورو خدا ........من دوست ندارم تو رو اذيت كنم ....دوست ندارم تو رو توي فشار قراربدم.......اما من تو رو ميخوام..........ميفهمي من تورو ميخوام............... باهمه وجودم..................من دختر مغروري هستم ................اما حاضرم به خاطرتو همه چيزم رو فدا كنم ................حتي غرورم رو................به شرطي كه تومال من باشي......فقط مال من.........گفتم : شما مثل اينكه متوجه نيستي من نازنين رو ديوونه وار دوست دارم اون هم منو.....................ميتوني اينو بفهمي.........گفت : آره ، اما من هم تورو ديوونه وار دوست دارم.....خواهش ميكنم.......دست من رو گرفت تو دستش و در حليكه قطره اشكي گوشه چشمش حلقه بسته بود گفت: احمد من نميدونم چم شده ، من توي زندگيم تا حالا ازهيچكس..................حتي خواهش نكردم ........... اما به تو التماس ميكنم...................تو رو خدا................. تورو به هر كه دوست داري ..................... من رو از خودت دور نكن .....من رو از خودت نرون .... من بدونتو ميميرم.......دستم رو از توي دستش بيرون كشيدم و گفتم : شما مثل اينكه متوجه شرايط من و خودتون نيستين . من الان يك مرد متاهل هستم كه بشدت عاشق همسرم هستم...........شما اگه واقعا عاشق من هستيد به خاطر اين عشقتون زندگي من رو به هم نزنين...............بعد از تمام شدن حرفاي من دوباره چهر ه اش عوض شد و گفت:من تو رو ميخوام و به هيچ قيمت و دليلي هم از اين خواستم برنميگردم.............احمد من تورو بدست ميارم.........حالا ميبيني.........منتظرباش.اعصاب جفتمون به هم ريخته بود .در اين زمان نازنين با سه تا ليوان شربت برگشت .............تا منو ديد گفت : چي شده احمد ؟............... چرا قرمزشدي ؟....................گفتم : چيزي نيست ، يه كم گرمم شده ..........اگه موافقي بريم يه خورده توي حياط قدم بزنيم ...........گفت باشه........رو به سحر كردو گفت : با اجازه شما..........سحر كه حالش بهتر ازمن نبود لبخندي زد و گفت : خواهش ميكنم.......و ما از او دور شديم و به طرف خروجي رو به حياط رفتيم..............

 

تعداد بازدید از این مطلب: 228
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 


روزهاي پاياني فروردين و پس از اون ارديبهشت و پشت سر ميذاشتيم در حاليكه بشدت تمام مشغول خوندن درسها مون بوديم.
طبق يه برنامه تنظيم شده من ضمن مرور درسهاي خودم به نازنين در يادگيري مطالب كمك ميكردم.
يه شانس آورده بوديم و اون اينكه امتحانات من و نازنين با هم تلاقي نداشت . چون امتحان نهايي بعد از پايان امتحانات ساير پايه ها بر گزار ميشد.
بالاخره زمان آزمون از راه رسيد......من هر روز صبح نازنين رو به مدرسه ميبردم و توي ماشين ميشستم و مشغول مرور درسهام ميشدم تا اون كارش تموم بشه .
بلافاصله بر ميگشتيم خونه تا اون براي امتحان بعدي آماده بشه.....
پايان امتحانات نازنين فرا رسيد و بالاخره روز گرفتن كارنامه دل تو دل هيچكدوم مون نبود .
صبح روز موعود دوتايي در حاليكه دستامونو تو هم گره كرده بوديم ابتدا وارد حياط مدرسه و بعد به سمت دفتر رفتيم و وارد شديم . خيلي شلوغ بود بچه ها و خانواده هايشان مل مور و ملخ از سزرو كله خانم جانشاهي بالا ميرفتن.
با ورود ما يكمرتبه همه ابتدا يه لحظه ساكت شدن و بعد به طرف من و نازنين هجوم آوردن . و در همين حال و دست و پاشكسته مارو به خونواده هاشون معرفي ميكردن دور تا دور ما شده بودن دختراي شيطون بازيگوشي كه موج شادي رو ميشد توي چشماشون ديد.پدر و مادر ها هم به اونا پيوستن و با توجه به شركت بچه هاشون توي مراسم جشن و آشنايي دورادوري كه با ماجراي ما داشتن تبريكها بود كه از هر طرف به سمت ما سرازير شده بود.
ديگه كم كم داشتيم گيج ميشدم كه خانم جهانشاهي بدادمون رسيد.
گفت بچه ها ساكت باشين .......آروم..............گوش كنين.........بچه ها و والدين با هم ساكت شدن.......
خانم جهانشاهي نازنين رو صدا كردو گفت : بيا دخترم كارنامه تو بگير......
نازنين به طرف اون رفت وكارنامه اش رو از دست خانم جهانشاهي گرفت.....
سكوت مطلق توي اتاق حاكم شد.......صدا از نداي كسي در نميومد. صداي ضربان قلبم رو ميشنيدم........تو دلم دعا كردم كه نازنين ............
ناگهان نازنين جيغي كشيد.........قلبم داشت وا ي ميساد به طرفش دويدم .صورتش سرخ شده بود خون زير پوستش دويده بود در حاليكه ميشد بهت رو تو چشماش خوند ، با دست لرزون كارنامه اش را به طرف من دراز كرد.......مضطرب اونو گرفتم......قلبم شديد تر از گذشته به طپش افتاده بود...........
نميتونستم باور كنم. حتي يدونه نوزده هم توي كارنامه نازنين نبود.......همه نمرات بيست.....فقط بيست.زير تمام نمرات و قبل از معدل يك نمره كه بطور ويژه و با خط بسيار زيبا توسط خانم جهانشاهي نوشته بود نظرم رو جلب كرد .


معجزه عشق.....................بيست


ناخودآگاه نازنين خودش رو تو بغل من پرت كرد.
يكي از بچه ها كه نزديك من بود كارنامه رو از دست من كشيد و نگاه كرد.ظرف چند دقيقه كارنامه نازنين دست بدست گشت و تو نگاه همه حاظرين نشست.
بار ديگر قطره هاي اشگ رو تو چشماي خانم جهانشاهي ديدم كه حلقه زده بود.
غوغايي تو دفتر و مدرسه به پا بود ، جعبه شيريني كه براي كوكب خانم گرفته بودم به او دادم .كوكب خانم بلافاصله اونو باز كرد و شروع كرد به توزيع بين حاظران......
خانم جهانشاهي بطرف نازنين اومد و در حاليكه اونو بغل ميكرد ،با بغضي كه توي گلوش پيچيده بود ، گفت: تبريك ميگم شاگرد اول كلاسهاي دوم دبيرستان جعفريه تجريش و صد البته شاگرد اول مدرسه عشق......اشگ تو چشم همه كساني كه اونجا حضور داشتن حلقه زده بود .بچه ها دوباره نازنين رو دوره كرده بودن و اونو ميبوسيدن و بهش تبريك ميگفتن................
در اين زمان خانم جنت وارد دفتر شد تا چشماش به ما افتاد به طرف من اومد دستش رو بطرفم دراز كرد .صميميت بسيار زيادي رو توي اين دست دادن احساس كردم .
در همين حال گفت: احمد آقا از شما ممنونم شما به قولتون عمل كردين ........من به شما و نازنين افتخار ميكنم. اين زيباترين خاطره من در طول دوران خدمتم در اموزش و پرورش بوده و خواهد بود...مطمئنم..........
و بعد نازنين رو تنگ بغل كرد و گونه هاش رو بوسيد ادامه داد : فرشته كوچولوي من خوشبخت باشي .....ساليان سال در كنار هم .............. و بعد شروع كرد به دست زدن
همه حضار بدنبال اون شروع كردن دست زدن.............

 

تعداد بازدید از این مطلب: 226
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 


ساعت چهارو نيم بود كه مامان ، بابا و بچه ها به خونه دايي اينا اومدن......
من خبر شون كرده بودم .......
يه جعبه شيريني و يه دسته گل زيبا براي نازنين........همراه با كلي ماچ و بوسه از طرف مامان و بابا......
نازنين دائم ميخنديد و مي گفت : بايد از معلم خصوصيم تقدير بشه و با انگشت من رو نشون ميداد.
چند دقيقه اي بيشتر نگدشته بود كه دايي در رو باز كرد و وارد خونه شد . كيفش رو يه گوشه اي انداخت و در حاليكه اشگ توي چشماش حلقه زده بود گفت : ميدونستم رو سفيدم ميكني....... ميدونستم مردي و قولت قوله ...................
من رو بغل كرد و شروع كرد به ماچ كردن دو طرف صورت من ............
بعد برگشت به طرف نازنين و اون رو هم بغل كرد و بوسيد ........
همه خوشحال بودن وبيشتر از همه دايي...........معلوم بود كه توي اين مدت خيلي بهش سخت گذشته ، و امروز تمام خستگي هاو غصه هاش با نتايج امتحانات نازنين از تنش بيرون رفته .......
از طرفي اون مطمئن شده بود كه من همسر كاملا مناسبي براي دختر عزيز دردونه اش ، نازنين هستم.......كسي كه ميتونه روش براي يه آينده خوب حساب كنه.....
جشن تا سر شب تو خونه ادامه داشت .........اما ساعت نه ونيم به پيشنهاد دايي قرار شد شام رو بريم دربند........پس همه آماده شديم و به طرف در بند حركت كرديم..................
خيلي زود رسيديم .....يه سر رفتيم رستوران كوهپايه كه پاتوق خانوادگي ما بود..........كريم و حسين آقا از دوستاي قديمي دايي بودن و هر وقت اونجا بوديم حسابي سنگ تموم ميذاشتن...........
دايي صداش رو تو گلو انداخت و گفت : حسين طلا بده جوجه كباب سفارشي رو براي ناز دردونه من............
حسين آقا هم يه چشم بلند بالا گفت و فوري دست بكار شد.........
بازار شوخي و خنده داغ بود كه صدايي زنانه همه رو متوجه خودش كرد .......... به به جمعتون حسابي جمع مهمون نمي خواين ؟
صدا بنظرم آشنا ميومد به طرف صدا برگشتم ، چشمم يه لحظه سياهي رفت ......سحر.............. اينجا؟!!!!!!!!!!!!!!
نازنين ذوق زده از جا پريد و سحر رو بغل كرد و گفت : چرا نميخوايم خانوم خانوما......بفرمايين ............خوش
اومدين.........بعد رو به زن دايي كرد و گفت : مامان اين همون دوستم كه در موردش براتون گفته بودم........سحر
خانوم..............بابا گفت : تا باشه مهمون به اين خوشگلي باشه..........
مامان يواشكي ويشگوني از بابا گرفت و گفت : واااااا نصرت خان خجالت بكش........
همه زدن زير خنده ......................... فقط من بودم كه از اين شوخي خنده ام نگرفت.............
سحر گفت : شما بايد پدر احمد باشيد..............بابا با خنده گفت : اگه خدا بخواد............... چطور مگه گاو و گوساله خيلي شبيه هم هستيم......... و بعد زد زير خنده ..........
سحر گفت : خواهش ميكنم..........اين حرفا چيه...........البته از نظر ظاهر خيلي شبيه هستين .........ولي ظاهرا از نظر روحيه اصلا تشابهي بهم ندارين........ظاهرا ايشون از حضور من راضي نيستن مثل شما..........
بابا باز باخنده گفت : خب اين كه اشكالي نداره شما بيا بغل دست من بشين ......محلش هم نذار..............
مامان دوباره يه ويشگون محكم تر گرفت كه بابا يه جيغ خفيف كشيد و دوباره زد زير خنده............
نازنين دست سحر رو گرفت و آورد پهلوي خودش نشوند...........و پرسيد :خب اين طرفا ...........
سحر گفت : اومده بودم هوا خوري ........گفتم بيام يه شامي هم بخورم و بر گردم خونه كه ديدم شما اينجا
نشستيد ......گفتم يه سلامي بكنم.............
بعد پرسيد : شما چي ؟ ........... شما هم براي هوا خوري اومدين........
نازنين بادي به غبغب انداخت و گفت : من امروز كارنامه گرفتم .........
سحر گفت : خب.................

نازنين ادامه داد شاگرد اول شدم .....همه نمره هام بيست شده حتي يه نمره نوزده هم نداشتم..........حتي يدونه..........
و همه اش به خاطر احمد ......اون كمكم كرد تو درسا ......
سحر اونو بوسيد و بعد دستش رو به طرف من دراز كرد و مستقيم تو چشمام خيره شد و گفت : به شما تبريك
ميگم..............اي كاش منم يه معلم مثل شما داشتم ..............
ناچار دست دادم . بازم دستم رو توي دستاش نگه داشت و
............همينجور مستقيم چشم دوخته بود تو چشمام..............
داشتم قالب تهي ميكردم...................در اين لحظه بابا به دادم رسيد...................گفت : خب به من تبريكنمي گين ................آخه ماهم دل داريم..................سحر متوجه كنايه بابا شد و دستم رو رها كرد...............فقط در آخرين لحظه آهسته گفت : مثل سايه باهاتم.............هر جا بري و هرجا باشي...............
بعد از چند دقيقه اي از جاش بلند وشد و گفت : خب من با اجازه شما مرخص ميشم ..............دايي گفت دوستان نازنين و احمد براي ما عزيزند .....شام بمونين............
سحر گفت : ممنون من شام خوردم بيش از اين هم مزاحم جمع خانوادگيتون نميشم . فقط ميخواستم سلامي به نازنين جون و احمد آقا بكنم......................با اجازه .............و بعد از روبوسي با نازنين و خداحافظي از جمع از رستوران خارج شد...............
و من نفس راحتي كشيدم................اما ميدونستم اين پايان ماجرا نيست

 

تعداد بازدید از این مطلب: 232
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

حالا نوبت من بود........امتحانات نهايي با همه مسائل مربوط به خودش شروع شد.........من و نازنين طبق قرار قبلي كه گذاشته بوديم به خونه خودمون نقل مكان كرده تا من راحت بتونم به محل حوزه امنحاني كه نزديك خونمون بود رفت و آمد كنم........
من كاملا براي امتحانات آماده بودم فقط نياز بود كمي بيشتر تلاش كنم براي كسب رتبه مناسب در امتحانات سراسري..........
آقاي ديو سالار مدير مون پيغام داده بود ما براي كسب رتبه اول در منطقه و استان اميدمون به تو ............... ، هميشه بين دبيرستان ما ، البرز و دكتر هشترودي بر سر كسب رتبه اول امتحانات نهايي كري خوني بود و امسال پرچم جلو داري اين مبارزه علمي رو به دست من داده بودند........ واين مسئوليت من رو صد چندان ميكرد .........من با آخرين مرور درسها ، هرروز صبح ، بعد از خوردن صبحانه اي مناسب كه توسط نازنين آماده ميشد . به سمت حوزه امتحاني ميرفتم . و به محض مراجعه به خونه دوباره مرور درس مربوط به امتحان بعدي رو شروع ميكردم.......
نازنين با درك اهميت شرايط موجود ، دائم من رو تر و خشگ ميكرد ، برام ميوه پوست ميكند و مياورد ، به موقع نهاري رو كه مامان مي پخت مياورد و همراه من كه براي نيم ساعت اعلام استراحت ميكردم ميخورديم . بعد مي اومد و ساعتها مي نشست و بي سر و صدا درس خوندن من رو تما شا مي كرد............
بالاخره امتحانات نهايي به پايان رسيد..........و من نفس راحتي كشيدم .
ديگه كاري نداشتم ..............بايد منتظر ميموندم تا نتايج امتحانات رو اعلام بكنن ............
فرداي روز آخرين امتحان به همراه نازنين به سازمان رفتم تا برنامه هام رو رديف كنم.
همه چيز براي نازنين جالب بود و تازگي داشت ........كارها خيلي عقب بود ، بچه ها همه چيز رو براي ضبط آماده كرده بودند ............ تا غروب راديو بوديم و همه كار هاي عقب افتاده رو انجام دادم و براي سه هفته اينده هم ، برنامه هارو كه به من مربوط ميشد آماده كردم.........
بچه ها كلي با نازنين سر بسر گذاشتن و سرگرمش كردن جوري كه كمترين اثري از خستگي تو چهره اش ديده نميشد با اينحال بهش گفتم : خيلي خسته شدي عزيز دلم......؟..........
گفت: اولا وقتي با تو هستم هرگز خسته نميشم..........دوما اين دوستات اونقدر سربسرم گذاشتن كه اصلا نفهميدم چه جوري زمان گذشت.........
به نازنين گفتم : موافقي يه سر بريم پيش سپيده ؟با خوشحالي گفت : آره اتفاقا خيلي دلم براشون تنگ شده.......هم آبجي سپيده ........ هم آبجي ليلا......
تلفن خونه سپيده رو گرفتم ، رو زنگ سوم گوشي رو برداشت ، هنوز هيچي نگفته بودم كه سپيده با عصبانيت گفت : خجالت بكش بي شعور احمق ........... يه بار ديگه اگه مزاحم بشي ميدم شماره تو پيدا كنن و به خدمتت برسن...........
نذاشتم ادامه بده.....گفتم : همينجوريش هم شما به خدمت ما رسيدين...........
گفت : ا.......احمد تويي ........
گفتم : آره.......چي شده ؟.........
گفت : يه مزاحم عوضي يه هفته است امونم رو بريده دائم زنگ ميزنه و فوت ميكنه........
اگر گيرش بيارم ميدونم چيكار باهاش بكنم...........چه خبر.......
گفتم : با اين حساب هيچي ....
گفت : اه........خودتو لوس نكن........
گفنم : ما ميخواستيم با نازنين بيام خونه ات اما با اين حالي كه تو داري ميترسم بيام تلافي اين يارو مزاحم رو هم سر من در بياري.................زدم زير خنده.......
سپيده گفت : همينجوريش هم اگه گيرت بيارم تيكه بزرگت گوشته.........مگس بيباك ...........بازم كه غيبتون زد..............
گفتم : در گير امتحانات بوديم......... شكر خدا تموم شد........
پرسيد : خب الان كجا هستين ......راستي عروس خوشگلمون كجاست؟جواب دادم اينجاست بغل دستم ....با هم از صبح اومديم راديو .......
سپيده گفت : بيچاره رو از صبح تا حالا اسير و عبير خودت كردي كه چي ؟..........اين شد دوتا ، دوبار پوستت رو ميكنم..........
خب پس سريع خودتون برسونين كه منتظرم .........
پرسيدم از ليلا خبر نداري ؟........
گفت : چرا رفته آرايشگاه ....... تا يه ساعت و نيم ديگه مياد پيش من ......
گفتم : پس ما هم الان راه ميافتيم و ميايم.اونجا........
گفت : من ميوه ام تموم شده يه كم ميوه و شيريني هم سر راهتمي گيري و مي آري.
گفتم : امر ديگه اي ندارين؟......
گفت : چرا شيرينيش حتما تر باشه..........
گفتم : ديگه ............... يه وقت رودربايستي نكني ها...........
گفت : حالا كه اينطور شد ...........نه ولش كن گناه داري ......زن و بچه داري...........
گفتم : نه بگو نميخواد رعايت كني..........
حنديد و گفت : شد سه بار .....
گفتم : چي؟...................
جواب داد : كندن پوستت........خيلي بلبل زبون شدي........ دم در آوردي از وقتي زن گرفتي.........
خنديدم و پاسخ دادم : چه كنيم ديگه ما اينيم.........
بعد از اين شوخي ها گفتم : راستي يه زحمت بكش يه زنگ بزن داريوش رو پيدا كن و بگو بياد اونجا كارش دارم........من از اينجا نميتونم زنگ بزنم........
گفت: نه نه .....من ديگه حوصله اين يكي رو ندارم ،............ بزغاله اخوش الان ميخواد بياد يه دم بع بع كنه........
گفتم : قول ميدم دهنش رو ببندم........جدي كارش دارم ميخوام برنامه يه سفر دسته جمعي شمال رو بذارم...........
گفت : آهان اين شد يه حرفي .........باشه هر گورستوني باشه پيداش ميكنم........
پرسيدم : كاري نداري ؟گفت : نه خداحافظي كردم و گوشي رو گذاشتم.......
از سازمان خارج شدم و براي تعويض لباس به طرف خونه خودمون راه افتاديم.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 229
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

ساعت هشت شب بود اما هوا هنوز كاملا روشن بود .
اف اف خونه سپيده رو فشار دادم .
ازپشت اف اف گفت : كيه؟..........
گفتم : اگه اجازه ميفرماييد والاحضرت وليعهد.......ميخواي كيباشه ؟...............خب منم ديگه.........
گفت : بيا تو تا به حسابت برسم ........... و در باز كن رو زد .
در رو فشار دادم و به نازنين گفتم : برو تو..........
نازنين وارد خونه شد و من هم پشت سرش وارد شدم و در رو بستم . در اين زمان از در ورودي ساختمان خارج شد و به رسم و روسوم هميشگي خودش با جيغ و ويغ به طرف نازنين اومد و اون رو بغل كرد و بوسيد و گفت : عروس خوشگله ،.......... يه ماهي ميشه ازتون خبر ندارم كجايين بابا ؟............... دلم براتون تنگ شده بود............
در حاليكه وارد اتاق پذيرايي ميشديم جواب دادم : همين دور و بر ها هستيم.......
برگشت نگاه عاقل اندر سفيهي به من كرد و گفت : اولاً سلامگفتم : سلام...............
گفت : دوماُ مگس بيباك كي از تو سوال كرد خودتو مياندازي وسط.......
گفتم : ميخواستم................
وسط حرفم اومد و گفت : ساكت................حرف نباشه........مجاراتت رو سنگين تر از اين كه هست نكن..........
مظلومانه گفتم : چشم..................
گفت : آهان حالا شدي بچه خوب.........
بعد رو به نازنين كرد و گفت : خوشگل خانم بگو ببينم چه خبر ها ....چيكار كردي تو اين يه ماه گذشته ، ...........كجا ها رفتي ؟نازنين جواب داد : والا آبجي سپيده راستش تو اين مدت همه اش خونه بوديم نه هيج جا رفتيم ، نه هيچ كاري كرديم............
سپيده رو به من كرد و گفت : اسيري گرفتي عروس خوشگل ما رو .............. حالا ديگه راستي راستي پوستت كنده است..............
اومدم چيزي بگم كه نازنين زودتر به حرفش ادامه داد و گفت : نه آبجي سپيده .........آخه ما بايد درس ميخونديم براي امتحانات .......
بعد قيافه اي ملوس به خودش گرفت و گفت: تازه يه خبر خوش براتون دارم........
سپيده دوباره تو بغل گرفتش و دوباره ماچش كرد و گفت : چه خبري عزيز دلم.........
نازنين با خجالت گفت : من شاگرد اول شدم....همه نمره هام بيست شد........همه درسام ..........
سپيده در حاليكه از خوشحالي نازنين خوشحال بود گفت............ آقرين .....آفرين..........
نازنين ادامه داد : همه اش رو مديون احمدم .............اون به من كمك كرد تا بتونم اين نمره ها رو بگيرم........
سپيده به طرف من برگشت و گفت : خب پس چرا زودتر جون نميكني بگي چي شده ............. نه به اون بز اخوش كه بايد به زور دهنش رو چفت كرد . ....نه به تو كه بايد بزور دهن تو باز كرد....... شما مطمئن هستين پسر خاله هستين..............
به صدا در اومدم با اعتراض گفتم : شما مگه به كسي مهلت حرف زدن ميديدد......... ماشالله هزار ماشالله مثل ورور جادو حرف ميزنين و تهديد ميكنين................
دستاش به كمرش زد و گفت: ........ا.........دمبم كه در آوردي ..........خب ، خب ................. زبونم كه باز كردي .....خوشم باشه خوشم با شه ......يه بلبل زبوني نشونت بدم كه هفتاد و هفت پشتت يادشون بمونه .......
در اين لجظه صداي در اومد..........سپيده حرفش رو قطع كرد و به طرف اف اف رفت.........و گفت : كيه..........
وبعد اف اف رو زد رو به نازنين كردو گفت : ليلا هم اومد........در همين زمان ليلا از در ساختمون وارد حال شد و صداهايي شبيه ونگ ووونگ بچه گربه ها به هوا رفت . مثلاُ سلام و احوالپرسي و ماچ و بوسه........................
بالاخره روبوسي ها و چاق سلامتي هاي زنونه به پايان رسيد و نوبت اون رسيد كه حالي هم از ما بگيرن.....يعني همون حالي هم از ما بپرسن............
ليلا رو به من كرد و گفت: ...........ا......تو هم اينجايي..............سپيده تو دعوتش كردي..........
سپيده با ظاهري كاملا جدي گفت : نه .......من غلط بكنم .........راستي نازنين جون تو با خودت آورديش ............
نازنين مظلومانه گفت : آبجي شما چه دشمني با اين احمد بيچاره من دارين؟.................
ليلا و سپيده زدن زير خنده و گفتن : هيچي عزيز دلم.........ما فقط سر بسرش ميزاريم........
منم خيلي سريع گفتم : اصلا ُ هم اينطوري نيست ................اينا به من حسوديشون ميشه......................
سپيده گفت : اٌ ......روتو زياد نكن ................هنوز آماده كندن پوستت هستم ها...............
در همين اثنا بود كه صداي اف اف ، مجددا به گوش رسيد......ليلا پرسيد: اين كيه ديگه ؟.................
سپيده گفت : بايد بز اخوش باشه............
ليلا گفت اونو ديگه كي گفته بياد ؟....................
سپيده گفت :من گفتم بياد...........................
ليلا پرسيد : گوش زيادي داري؟....................
سپيده گفت: نه اين عاليجناب فرمودند با هاش كار دارن من هم زنگ زدم تشريفشون رو بيارن................
من دنباله حرف سپيده رو گرفتم و گفتم : ميخوام يه برنامه سه چهار روزه شمال بذارم ............... هستي يا نه ...........
ليلا گفت : خوبه ..........آره ..............من تا سه شنبه ديگه برنامه خاصي ندارم اما از سه شنبه به بعد سرم شلوغ ميشه..............
گفتم : من نظرم اينه كه پس فردا صبح يعني دوشنبه بريم جمعه يا شنبه غروب هم بر گرديم .
در اين زمان داريوش وارد شد مطابق معمول با سرو صدا و جار و جنجال.........
در بدو ورود يه ضربه با سيني تو سرش كه توسط سپيده نواخته شد صداش رو قطع كرد.........
آروم گفت: عجب خوش آمد گويي..................
نازنين يه گوشه واساده بود و از خنده ريسه رفته بود داريوش گفت : بخند.............بخند مردني ........تقصير من احمق و اين زبون بي شعورم كه جلوش رو نگرفتم و راز شما ها رو بر ملا كردم ......كه اينجور به هم برسين و ...........واسه من شاخ بشين.....................بايد ميبريدم اين زبون و كه نمك نداره...............اگه بريده بودم الان تو يه گوشه اين شازده پسر هم يه گوشه به جاي خنديدن به من مشغول آبغوره گرفتن بودين...............
سپيده سيني رو به علامت زدن بالا برد و گفت:...................هيس.........خا..... ....مو......ش ..............
وگرنه دوميش هم تو راهه........................
داريوش يه دستش رو روي دهنش و دست ديگش رو رو سرش گرفت و گفت : چشم .......بفرماييد............اينمخفق
ن مرگ ................خب ميفرمودين همو نجا كه بودم خفه ميشدم ..چرا منو تا اينجا كشوندين ؟...................
همه زديم زير خنده : سپيده گفت باهات امري داريم.............
ميخوايم دسته جمعي بريم شمال..............
گل از گل داريوش شكفت و گفت:...........به ...................پس افتاديم.............خب به سلامتي پس مي ارزيد به كتكي كه خورديم.........
من گفتم : پس فردا ساعت چهار صبح حركت ميكنيم تو بايد بچه هارو خبر كني و باهاشون قرار بذاري ضمنا با مش قربون هماهنگ كني كه ويلا هارو مرتب كنه و آماده رسيدن ما باشه.....
داريوش گفت : همه شو بذارين به عهده خودم ، ايكي ثانيه همه كار ها رو رديف ميكنم.........
بعد از مشورت اسامي كسايي كه قرار شد خبر كنيم رو تهيه كرديم و به داريوش داديم

تعداد بازدید از این مطلب: 241
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

 

تصميم گرفته بودم همه ماجرا رو براي نازنين بگم.......دلم نميخواست توي زندگي مشتركمون نقطه تيره اي وجود داشته باشه كه بعدا ناچار به توضيح و خداي نكردهتيره گي خاطر بشه......واسه همين وقتي از پليس راه جاجرود كه گذشتيم به نازنين گفتم : ببين عزيز دلم ميخوام يه چيزي بهت بگم . من مشكل كوچيكي دارم كه دوست دارم تو بدوني و ازت ميخوام كمكم كني تا اون رو با هم از سر راه برداريم.........
نازنين با خنده اي شيرين گفت : من سرا پا گوشم همسر عزيزم........بگو ......من حاضرم در كنار تو همين قله دماوند رو هم كه الان داريم ميبينيم جابجا كنم.
نگاهم بي اختيار به سمت دماوند برگشت كه كم كم با بالا اومدن خورشيد ، نور به قله اش تابيده و جلوه اي زيبا پيدا كرد بود ...........به خودم باليدم كه همسر بلند همتي مثل نازنين رو كنارم دارم كه به دماوند طعنه ميزنه..............
گفت : به چي فكر ميكني ؟...........
جواب دادم : به تو.............خنده اي شيرين روي لبهاش نقش بست و دنبالش بوسه اي كه روي گونه هاي من نشست.
گفت : خب من سرا پا گوشم.........
سينه مو صاف كردم و گفتم : ببين مطلبي كه ميخوام بهت بگم در مورد سحر ه .................
انگشتش رو روي لبهام گذاشت و من رو دعوت به سكوت كرد..........
و خودش بعد از جند لحظه كوتاه گفت: من خودم همه چيز رو ميدونم.........يه مرتبه مثل برق گرفته ها خشگم زد.......گفتم :چي؟.........
شمرده و آرام تكرار كرد : من همه چيز رو ميدونم.............
اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه باز كار كار داريوش.......... اما يه لحظه به خاطر آوردم اون اصلا روحش هم از اين ماجرا خبر نداره............گيج شده بودم ..............مبهوت به دهن نازنين نگاه ميكردم ...............
نازنين به حرفش ادامه داد و گفت : ميدونم تعجب كردي و حتما الان داري تو ذهنت دنبال كسي كه به من خبر داده ميگردي...و حتما اولين كسي هم كه به ذهنت رسيده بزغاله معروف داريوشه ...........
هاج و واج سرم رو به علامت تاييد تكون دادم و منتظر بقيه حرفاي اون شدم.........
گفت : خيالت رو راحت كنم هيشكي به من هيچي نگفته . من يكسال و نيم عاشق بودم و برق عشق رو تو چشم هر كي باشه تشخيص ميدم..........در حقيقت كسي كه من رو از اين ماجرا با خبر كرده چشماي عاشق سحره........
تنم به لرزه افتاده بود . ديدم نميتونم تو اون حالت درست رانندگي كنم..........نزديك يه رستوران بوديم ..... آروم كشيدم كنار رو تو محوطه رستوران بين راهي توقف كردم.........
سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و چشمامو بستم..........نازنين دوباره گونه هاي من رو بوسيد و گفت : چي شد عزيزم ناراحتت كردم............
سرم رو بطرفش گردوندم و در حاليكه مستقيم تو چشماش نگاه ميكردم........گفتم : نه عزيز دلم ، راستش شوكه شدم.........من فكر ميكردم تو اصلا متوجه ماجرا نشدي........
نازنين خنده اي شيرين كرد و گفت : اينو يادت باشه عزيزم من يه زنم...........و زن ها شامه خيلي تيزي دارند...........مثل كاراگاه هاي پليس ، مثلا شرلوك هولمز.............. و بعد زد زير خنده........
سپس ادامه داد :همون شب اول كه توي مهموني اومد . من موجي از عشق رو تو چشماش ديدم و وقتي دست تو رو تو دستاش گرفت و محكم نگهداشت ، مطمئن شدم كه عاشق تو شده.......ديدم تو خيلي تقلا كردي كه دستت رو از دستش بيرون بكشي ، اما اون نميذاشت .............و اونجا بود كه به خودم باليدم و فهميدم كه مال من هستي ....فقط خود خود من......... ...اما يه چيز خيلي ناراحتم كرد ...........
دست گرمش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چي عزيزم.........اين كه چرا من اين مسئله رو بهت نگفتم ..........
جواب داد : نه همسر خوبم..........من ميدونستم تو به خاطر اينكه من ناراحت نشم سكوت كردي .. و مطمئن بودم بزودي و در يك فرصت مناسب با من حرف ميزني.........
پرسيدم : پس چي ناراحتت كرده ؟جواب داد : غصه سحر............ اون دختر تنهاييه ....به ظاهر مغرور و بد جنس به نظر ميرسه اما ..............
گفتم : ولي اون بد جنس هست ..............
گفت : ببين نبايد به ظاهر آدما توجه كني ....بخصوص اگه اون آدم يه زن باشه..........تو در مورد من فكر ميكردي كه من اصلا روحم هم از اين ماجرا با خبر نيست ......... اما من حتي زودتر از آبجي سپيده كه با سحر در گير شد ، متوجه اين ماجرا شدم..........
باز هم يكبار ديگه نازنين من رو غافلگير كرده بود...........اون حتي تو شلوغي مهموني ...............
فكرم رو بريد و گفت : من نگران سحر هستم و دلم ميخواد يه جورايي.......... به يه شكلي بهش كمك كنم........
گفتم : اما اون خطرناكه.............
گفت : نه من مطمئنم براي زندگي مشترك من و تو خطري نخواهد داشت ...........اون دختري كاملا دمدمي مزاجه .......... بزودي اين عشق و فراموش ميكنه به شرطي كه ما اونو ترد نكنيم و باعث جري شدنش نشيم.........
مونده بودم كه اين همون نازنين ساده دل منه كه در نقش يك روانشناس متبحر و مسلط فرو رفته و داره نسخه مي پيچه ........
ادامه داد : به همين دليل اون روز كه به ظاهر در يك برخورد تصادفي دم در مدرسه با هم روبرو شديم من دعوتش كردم ، كه به مهموني ما بياد و بد نيست بدوني الان هم به دعوت رسمي من تو همين جاده داره دنبال ما مياد شمال..............
بي اختيار زدم زير خنده ..........داشتم ديوونه ميشدم........
گفتم : نازنين ..............
گفت : ناراحت كه نيستي عزيزم...........
در حاليكه نميتونستم جلوي خنده خودم رو بگيرم گفتم : نه عزيزم...........نه ...................... ظاهرا تو فكر همه جاش رو كردي...........
خنديد و گفت . پس باهاش مهربون ، گرم و صميمي باش همونجور كه با آبجي ليلا و آبجي سپپده هستي و بهش اجازه بده به مرور اين عشق زود گذر رو فراموش كنه ............. باشه عزيزم ............
گفتم اگه تو اينجوري ميخواهي باشه.........اما مسئوليتش با خودت............
گفت : قبول دارم.....................
از ماشين پياده شديم آبي به دست و صورتمون زديم .........در همين زمان بچه ها يكي بعد از ديگري رسيدن و دم رستوران پارك كردن.........
سحر هم با بنز كوپه آبي رنگش رسيد.......
به در خواست نازنين به سمتش رفتيم و من دستم رو به طرفش دراز كردم و بهش خوش آمد گفتم...........و اين بار خالا نوبت اون بود كه شوكه بشه..........نه اون بلكه سپيده و ليلا هم حال بهتري از اون نداشتن..........
بعد از خوردن صبحانه و پاسخ به سين جيم هاي سپيده و ليلا به طرف ويلا هامون حركت كرديم.........

تعداد بازدید از این مطلب: 281
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

 

نگاهاش ، روز اول كمي اذيتم ميكرد . اما با نزديك شدن به شب ، كم كم اين حالت از بين رفت. سحر با بچه ها قاطي شده بود و داشت خوش ميگذروند. بيشتر از همه داريوش دور و پرش ميچرخيد و باهاش سر بسر ميذاشت. انگار خود سحر هم بدش نمي اومد با اون نزديك تر بشه. سپيده و ليلا هم كه ابتدا از حضور اون احساس خوشايندي نداشتن رفته رفته حساسيت خودشون رو از دست داده بودن. سحر البته در تمام طول سفر سعي ميكرد كه در هر شرايط مقابل من قرار بگيره تا بدون هيچ مانعي بتونه من رو ببينه........ اما به گونه اي اين كار رو ميكرد كه زياد تو چشم نميخورد. كار هرروز بچه ها شده بود صبح ها شنا تو دريا بعد از ظهر ها گردش توي جنگل و غروبها جمع شدن كنار ساحل و زدن و رقصيدن و خوردن بلال هايي كه همونجا روي آتيش خودمون درست ميكرديم........... و يا باقلا پخته هايي كه مش قربون و گلنسا مي پختن و مي آوردن لب ساحل . بچه ها حسابي خوش بودن و از اين سفر دسته جمعي لذت مي بردن . بالاخره مسافرت بدون هيچ حادثه ويژه اي به پايان رسيد و همگي به تهران برگشتيم ........ ظاهرا نظر نازنين درست بود با زياد شدن رفت و آمد هاي سحر و ما نگاه هاي اون عادي و عادي تر ميشد . اون كاملا با داريوش گرم گرفته بود و تقريبا دائم با هم بودن. روزها يكي بعد از ديگري ميگذشت و روز اعلام نتايج امتحانات نهايي نزديك تر ميشد . بالاخره روز موعود فرا رسيد . شب خونه دايي اينا بوديم . من صبح زود بلند شدم و بعد از اصلاح و استحمام نازنين رو صدا كردم........نازنين از جاش بلند شد و گفت: به به سحر خيز شدي ..........كجا ايشالله ؟...... گفتم : جايي كار دارم و بعد هم بايد يه سر برم دبيرستان.......امروز نتايج رو اعلام ميكنن . گفت : تنها تنها ؟............ گفتم : نه عزيزم ، واسه همين صدات كردم . بلند شد و امد طرفم ، بغلم كرد و گفت : راستش من امروز با سپپده و ليلا و سحر قرار دارم .ميخوايم با هم بريم خريد....... البته اگه همسر عزيزم اجازه بده......... گفتم : خواهش ميكنم عزيز دلم اجازه من هم دست شماست........اما فكر ميكردم شايد دوست داشته باشي با من بياي . نازنين جواب داد : ميدوني خيلي دوست دارم ، اما چون با بچه ها قرار گذاشتم نميتونم كاري بكنم. گفتم : باشه هر جور كه صلاح ميدوني عمل كن. من رو بوسيد و گفت : من از نتيجه مطمئن هستم . بنابر اين اصلا عجله اي ندارم . بعد بلند شد و با هم به طبقه پايين رفتيم كنار من نشست صبحانه مختصري خوردم و آماده حركت شدم . پرسيد اگه نظرم عوض شد چه ساعتي ميري مدرسه كه منم از بچه ها خواهش كنم منو بيارن اونجا ....... گفتم : حدودساعت يازده تا يازده و نيم. گفت : باشه ..... ببينم چي ميشه....... خداحافظي كردم و از خونه خارج شدم....... چند تا كار بود كه بايد انجام ميدادم از جمله اينكه سري ميزدم ميدون ارگ و به يكي از بچه هاي راديو كه مشكلي پيدا كرده بود و از من كمك خواسته بود كمي پول ميدادم. بنده خدا پدرش دچار بيماري سختي شده بود و كارش به بيمارستان كشيده بود . من ميدونستم چون تازه ازدواج كرده دستش خاليه واسه همين بهش قول داده بودم يكم پول قرض بدم بنا براين سر راه به بانك رفتم و پنج هزار تومن از حسابم برداشت كردم و بعد از انجام كاراي ديگه به سراغ اون رفتم . و بعد از دادن پول حدود ساعت يازده و بيست دقيقه بود كه به مدرسه رسيدم. تك و توك بچه ها تو حياط بودن ، من به طرف دفتر رفتم........آقاي ضرغامي رو ديدم ....تا چشمش به من افتاد بي سلام و عليك گفت : برو دفتر آقاي ديو سالار . نگران شدم سريعا خودم رو به دفتر آقاي مدير رسوندم و در زدم . آقاي ديوسالار گفت بفراييد تو.......... وارد شدم.........چند نفر نشسته بودند . معلوم بود از اداره آموزش و پرورش اومده بودن.....سلام كردم ........ أقاي ديو سالار جوابم رو داد و رو به افرادي كه تو اتاق بودن گفت : ايشون هستن........ قلبم داشت وا ميساد..............چرا من رو به اونها معرفي ميكرد ؟ .............

تعداد بازدید از این مطلب: 244
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

 

در حاليكه از جاشون بلند شده بودن ، يكي يكي با من دست دادند و تبريك گفتن . رييس منطقه رو بين اونا شناختم اما بقيه رو نه.
هنوز براي من روشن نبود كه چه خبره ........البته حدس ميزدم بايد مربوط به فعاليت هاي من باشه........
بعضي وقتها كه از منطقه يا از استان بازرس ميومد آقاي مدير من رو به عنوان دانش اموز نمونه و فعال به اونها معرفي ميكرد.......
به عبارت ساده تر بهشون پز ميداد ، اين رسم بود تو مدارس ، كه اگر دانش آموز نمونه يا اهل ورزش و هنري داشتن اونها رو در هنگام چنين مراسمي به رخ بازرسين و ميهمانان ميكشيدند.
تو شيش و بش اين كه مسئله چيه ؟ بودم كه آقاي ضرغامي از در وارد شد و گفت : جناب مدير همه چيز آماده است قربان.
آقاي ديو سالار روبه ميهمانان كرد و گفت : بفرمايين سالن اجتماعات .
مدرسه سالن اجتماعات بزرگي داشت كه گذشته از برگزاري امتحانات براي برنامه ها و جشنها هم از اون استفاده مي شد.
آقاي مدير به منم اشاره كرد كه با اونها به سالن برم.منم هم همين كارو كردم.
سالن طبقه دوم ساختمون بزرگي بود كه زيرش سالن كشتي ، وزنه برداري و پينگ پنگ بود. مدرسه ما خيلي بزرگ بود به گونه اي كه به شوخي به اون دانشگاه ميگفتند . ما براي رسيدن به سالن بايد از كنار محوطه ورزشي مدرسه كه شامل سه زمين استاندارد واليبال سه زمين استاندارد بسكتبال و هشت نيمه زمين بسكتبال بود عبور ميكرديم. خيلي دقيق همه چيز رو از زير نگاه ميگذروندم . اين آخرين باري بود كه بعنوان دانش آموز در دبيرستان حاضر ميشدم . مدرسه اي كه شيش سال از عمرم رو پشت ميز و نيمكت هاي اون گذرونده بودم. .
به سالن رسيديم از پله ها بالارفتيم تا به سالن اجتماعات برسيم . وقتي مقابل در رسيدم ديدم سالن پر از بچه ها ست . چه خبر بود . براي اولين بار بود كه جو سالن من رو گرفته بود . من بار ها و بارها توي اون برنامه اجرا كرده بودم . نه فقط در حضور بچه ها بلكه دربرنامه هايي با حضور مسئولين و خانواده ها ........... هيچوقت اينطور جو سالن من رو نگرفته بود.
نميدونستم چه مرگم شده . با اشاره آقاي مدير دنبال اونها تا صندليهاي رديف جلوي سالن رفتم و اين در حالي بود كه بچه ها بشدت دست ميزدند . همه با چشم و ابرو با من سلام عليك ميكردن و چيزي ميگفتن كه من متوجه نميشدم........با خودم ميگفتم اينا چي ميگن.....من چقدر خنگ شدم چرا منظور اينا رو متوجه نميشم........
به رديف جلو نه رسيديدم سر جام ميخكوب شدم نازنين ،سپيده ، بابا ، مامان ، دايي جان ، زندايي و داريوش همه اونجا بودن . درست رديف دوم صندلي ها .
وقتي ما رسيديم همه به احترام آقاي مدير و مسئولين استان و منطقه از جاشون بلند شده بودند. در اين ميان بابا يه چشمك يواشكي به من زد ، در حاليكه اشگي كه تو چشماش جمع شده بود ، خود نمايي ميكرد.
همه نشستند . در اين جور مواقع اين من بودم كه پشت تريبون قرار ميگرفتم و ضمن خوش آمد گويي علت برگزاري مراسم رو اعلام ميكردماما اينبار به دليلي كه من از اون بيخبر بودم پازوكي دوستم كه گاهي به من در اجراي برنامه ها كمك ميكرد پشت ميكروفون رفت و از حضور همه در اين مراسم تشكر كرد و از آقاي مدير در خواست كرد كه پشت تريبون بره . آقاي مدير در ميان كف زدنهاي شديد حضار پشت تريبون قرار گرفت . پس از سلام از حضور مديركل آموزش و پرورش استان تهران و رييس ناحيه پنج كه دبيرستان ما يكي از مدارس اون ناحيه محسوب ميشد . شروع كرد به دادن گزارش در مورد تلاشهاي كادر متخصص دلسوز و زحمت كش دبيرستان و فعاليتهايي كه درطي سال گذشته تحصيلي در اون صورت گرفته و موفقيتهايي كه نصيبدانش اموزان و مدرسه گرديده بود .
الحق كه زحمت زيادي كشيده بود . من واقعا افتخار ميكردم كه شيش سال بعنوان دانش آموز زير سايه چنين مردي درس خونده و رشد كرده بودم.
مردي كه اندامي درشت و ظاهري خشن داشت . اما دلي سرشار از عاطفه و محبت و جوانمردي.
داشتم به شخصيت ارزنده آقاي ديو سالار فكر ميكرم كه متوجه شدم داره من رو صدا ميكنه......يه لحظه به خودم اومدم آقاي مدير گفت . من از احمد ميخوام كه به روي سن بياد..........
داريوش كه درست پشت من روي صندلي نشسته بود يه سيخونك به من زد كه بلند شو ......
من از جام بلند شدم و در ميان تشويق شديد حضار كه لحظه اي قطع نميشد به طرف سن رفتم. و پس از بالا رفتن از پله ها به خودم رو به كنار آقاي مدير رسوندم جمعيت همچنان دست ميزد . بي اختيار و بون اينكه بدونم چه خبر اشگ تو چشمام حلقه زده بود. بالاخره بااشاره دست آقاي مدير دست زدن قطع شد.
آقاي مدير دوباره شروع كرد به حرف زدن و گفت: ما امروز اينجا جمع شديم تا از دانش آموزي تقدير بكنيم كه در طول شش سال گذشته همواره باعث افتخار و سربلندي اين دبيرستان بوده و در حاليكه با دست به من اشاره ميكرد گفت : احمد تهراني...............باز همه شروع به كف زدن كردن ....من پاك شوكه شده بودم عرق تمام جونم رو گرفته بود صدايي نمي شنيدم ، بعد از لحظاتي كه نفهميدم چقدر بود به خودم كه اومدم ديدم مسئولين منطقه دارن از پله هاي سن بالا ميان......... وقتي كنار ما رسيدن دوباره با من دست دادن و در همين حال آقاي ديو سالار با صدايي كه بغض رو ميشد توش تشخيص داد اعلام كرد . من خوشبختم اعلام بكنم. آقاي احمد تهراني با كسب معدل نوزده و نود و سه ، رتبه اول امتحانات نهاييي استان تهران رو به خودش اختصاص داده .
ديگه صداي سوت و دست بچه ها اجازه شنيدن هيچ صدايي رو به هيچكس نميداد.
اين حرف آقاي مدير بدين معني بود كه دبيرستان ما مقام اول رو در امتحانات نهايي استان كسب كرده بود و من باني اين افتخار براي دبيرستاني بودم كه داشتم تركش ميكردم .
بعد از دقايقي مراسم با سخنراني مدير كل استان و منطقه ادامه پيدا كرد و در پايان لوح يادبود و تقدير نامه استان ناحيه و دبيرستان به همراه گواهي اوليه قبولي در امتحانات نهايي و هدايايي به من تحويل شد و من ماندم و موج عظيم بچه ها كه به سمت من ميومدن تا من رو رودست بلند كنند و به حياط مدرسه ببرند .
يك سنت قديمي تو مدرسه ما وجود داشت و اون اين بود كه كساني كه افتخاراتي رو براي مدرسه كسب مبكردند بايد توي حوض بزرگ ، آبي رنگي كه جلوي در ورودي دبيرستان بود انداخته ميشد. من زماني متوجه شدم كه بچه ها ميخوان چيكار كنن كه ديگه دير شده بود و من وسط حوض داشتم دست وپا ميزدم و بجه ها مشغول دست زدن و پايكوبي بودن.
شيريني هايي كه توسط مدرسه تهيه شده بود دست به دست ميچرخيد.
من از دور نازنين رو ديديم كه داره من رو نگاه ميكنه و تند تند اشگهايي كه نم نم از گوشه چشمش سرازيره پاك ميكنه .

تعداد بازدید از این مطلب: 234
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

 

براي انجام كار هاي استخدام مدركم رو به قسمت نار گزيني دادم . اونها قبلا همه چيز رو آماده كرده بودند.به همين دليل خيلي زود ابلاغ من به عنوان تهيه كننده راديو بهم داده شد. اما در مورد حضور در دانشكده گفتند ، دستورالعمل جديدي اومده كه بايد تا يك هفته صبر كنم. راستش يكم دمق شدم.............داشتم فكر ميكردم نكنه به قولشون عمل نكن و من رو به عنوان سهميه سازماني وارد دانشكده نكن. بهر صورت چاره اي نبود بايد صبر ميكردم ............. مدتي از اين ماجرا گذشته بود . منم كه حالا بعنوان تهيه كننده در رايو مشغول به كار شده بودم . بطور مرتب در اداره حاضر و كارهايي كه بعهده ام گذاشته ميشد انجام ميدادم. هرچند قبلا هم همينطور بود اما حالا رسمي تر شده بود. يه روز بچه هاي كار گزيني خبر دادند كه يه حكم برام اومده و بايد برم كارگزيني و ضمن دادن رسيد اونو تحويل بگيرم . به كار گزيني رفتم و بعد از امضاي دو تا دفتر نامه اي رو به من تحويل دادند. با كنجكاوي در پاكت رو باز كردم.نامه از طرف رييس دفتر مهندس قطبي رييس سازمان راديو تلويزيون ماي ايران بود. تو نامه نوشته شده بود. جناب آقاي احمد تهراني با توجه به فرمان اعليحضرت همايون شاهنشاه آريا مهر مبني بر شناسايي جوانان مستعد ايران و اعزام آنان به كشور هاي صاحب دانش روز بمنظور بالا بردن سطح علمي و دانش فني كشور و توسعه و پيشرفت اين سرزمين كهن كه مهد تمدنهاي بزرگ بوده است . و با توجه به نياز هاي سازمان بدينوسيله به شما ابلاغ ميگردد كه از تاريخ اول مهر ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي بعنوان دانشجوي بورسيه دولت شاهنشاهي ايران در دانشكده هنر هاي دراماتيك پاريس آغاز به تحصيل خواهيد نمود بديهي است كليه امكانات مورد نياز شما از طريق دفتر سازمان در پاريس تدارك ديده شده است. رئيس دفتر رياست سازمان راديو تلويزيون ملي هيجدهم تير ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي باورم نمي شد................سرم گيج افتاد ..............چند لحظه به ديوار تكيه دادم و واسادم.......................يعني چي..................در يك لحظه هزاران مسئله از ذهنم مثل برق و باد گذشت..........قاعدتا بايد خوشحال ميشدم.................اما................. .... نامه رو تو جيبم گذاشتم و به محل كارم برگشتم.............بچه ها دوره ام كردند كه ببينند چه خبر بوده .................. ظاهر نشون ميداد خبر خوبي ندارم .........................بچه ها مرتب سوال ميكردند چي شد.......جريان نامه چي بود.....................بالاخره نامه رو در آوردم و دادم دستشون.....................بعد از خوندن نامه هورايي كشيدن و من رو در بغل گرفتن و شروع كردن من رو بوسيدن و تبريك گفتن........من لبخندي بر لب داشتم .......اما تو دلم آشوب بود ............ داشتم اين به اون معني ست كه من بايد از نازنينم دور بشم ........من هرگز چنين چيزي نميخواستم و به هيچ عنوان و به هيچ قيمت حاضر به چنين كاري نمي شدم............. هيچكس از درون من و غوغايي كه به پا بود خبر نداشت اين ايده ال ترين خبري بود كه ميشد در سازمان به كسي خبر داد. و يه دليل خوب براي هيجانزده شدن ....اما من بشدت دلم گرفته بود........... خبر به سعت تو اداره پيده بود هر جا كه پام ميرسيد بچه ها دوره ام ميكردند و تبريك ميگفتند.............. در طول زمان باقيمونده تا پايان وقت اداري با خودم فكر ميكردم اين خبر رو چه جوري به نازنين بدم.................نمي دونستم عكس العمل اون چيه؟................ هنگامي كه از در سازمان زدم بيرون تصميم خودمو گرفته بودم ..........من اين بورس رو قبول نمي كردم حتي اگه به قيمت عدم حضورم در دانشكده سازمان تموم ميشد..........حتي اخراج از سازمان........ من تحت هيچ شرايطي حاظر به دور شدن از نازنين نبودم........اصلا احساس خوبي نسبت به اين دوري و جدايي نداشتم........... با گرفتن اين تصميم پا رو روي پدال گاز ماشين گذاشتم و به طرف خونه دايي اينا حركت كردم

تعداد بازدید از این مطلب: 238
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

 

حسابي فكرم رو مشغول كرده بود . در حالت طبيعي و عادي اين يه موقعيت فوق العاده بود . اما در وضعيتي كه من داشتم .......نه ....نه ......اصلا . من نميتونستم دل از نازنين بكنم و به فرانسه برم . تو دلم غوغايي به پا بود و اين رو ميشد از چهره ام خوند .
به خونه دايي اينا رسيدم.....
نازنين كه صداي ماشين رو شنيده بود....فوري درو باز كرد و اومد بيرون .
داشتم از ماشين پياده ميشدم كه خودش رو به من رسوند و گفت : سلام عزيز دلم........دست من رو گرفت تو دستاش و ادامه داد : خسته نباشي...............و بدنبال اون خنده اي ناز و شيرين ............. و باز گفت : چه لذتي داره آدم هروز بياد به استقبال مردش كه خسته از سر كار بر ميگرده........ بعد يه ماچ سريع از لپم كرد............
دستش رو تو دستم آروم فشردم و اونا بالا آوردم و بوسيدم...........
تازه متوجه اندوهي كه توي دل من نشسته بود شد..........سراسيمه گفت : چي شده عزيزم؟...............
گفتم : چيز مهمي نيست............
لحظه اي تو چشماي من نگاه كرد و گفت : اما چشمات يه چيز ديگه ميگه ..............
گفتم : نه ...........خيلي مهم نيست ...........
پرسيد : مربوط به كارتّّه
جواب دادم : اره عزيزم.............. حالا بريم تو برات تعريف ميكنم............
گفت : باشه ........ در ماشين رو بستم ودر حاليكه نازنين دست من رو محكم تو دستش گرفت بود با هم داخل خونه شديم.........
تو خونه اون به طرف اشپزخونه رفت و من هم براي پوشيدن يه لباس راحت و آبي به سر و صورت زدن به اتاقمون رفتم...........وقتي
بر گشتم ......ميز نهار چيده شده بود ................ بدون اينكه سوالي بكنه براي هردومون توي يه بشقاب غذا كشيدو كنار دست من نشست ...............و من رو دعوت به خوردن كرد........اون بعد از اينكه متوجه شد من درست غذا نمي خورم با دست چونه من رو گرفت و صورت من رو به طرف خودش بر گردوند گفت : احمد................هر چي باشه مهم نيست................. غذا تو بخور ................به خاطر من ......................بعد از ناهار باهم در موردش حرف ميزنيم و حلش ميكنيم....................من مطمئن هستم ما دوتا با هم ......بزرگترين مشكلات رو هم از سر راه بر ميداريم............بعد قاشقش رو پر كرد و جلوي دهن من گرفت ..........و با چشماش ازم خواست بخورم .........دهنم رو باز كردم و اون غذا رو دهن من گذاشت......... و قاشق بعدي...............برق چشماي قشنگ و مصممش يه لحظه همه ناراحتي هارو از دلم پاك كرد.....
با خودم گفتم : حق با نازنين.............. ما راه حلي براش پيدا ميكنيم. لبخندي زدم و متعاقب اون بوسه اي به دستاي نازنين ..............صداي قهقهه شاد و معصومانه نازنين فضاي خونه رو پر كرد.........و من سر مست از داشتن فرشته اي مثل اون..... كنارم فكر و خيال رو از ذهنم دور كردم......
ناهار رو خورديم و بعد از جمع جور كردن بساط ناهار به اتاق خودمون رفتيم . روي تخت خواب دراز كشيديم و نازنين در حاليكه سرش رو روي سينم گذاشته بود گفت : خب همسر عزيزم حالا بگو چي شده......
سير تا پياز ماجرا رو براش تعريف كردم كمي غصه دار شد .......... اما گفت : من فكر ميكنم ما بايد براي تصميم گيري از ديگران هم كمك و مشورت بگيريم.........درست اين زندگي ماست . اما بزرگتر ها ، هم تجربه بيشتري از ما دارند و هم خير و صلاح ما رو ميخوان..........
من گفتم اما نازنين من ...........من تصميم خودم رو گرفتم .....من تو رو تنها نميذارم و برم..............
نازنين با بوسه اي گرم حرف من رو قطع كرد..............و نذاشت ادامه بدم............بعد از دقايقي سرش رو دم گوشم برد و گفت : تو ميدوني من براي بدست آوردنت چقدر خون دل خوردم.............. پس مطمئن باش به اين راحتي از دستت نميدم.........اما ما بايد عاقلانه و منطقي تصميم بگيريم ........اجازه بده من بابا اينا رو خبر كنم و با اونها هم مشورت بكنيم بعد خودمون تصميم ميگيريم و دوباره لبهاي گرم و شيرنش رو روي لبهام گذاشت ............و من رو در فضايي لايتناهي كه مملو از حس زيباي عشق بود غرق كرد.............چشمام رو بسته بودم و توي اون حس شنا ميكردم بي وزن ....بي وزن ..................
كم كم خواب به من مسلط شد و ديگه چيزي نفهميدم...........
با جيغ و داد ليلا و سپيده كه پشت در اتاق اومده بودن از خواب بيدار شدم........نازنين كنارم نبود .
در همين لحظه صداي نازنين هم به صداي اون دو تا اضافه شد كه ميگفت : تو رو خدا اذيتش نكنين الان من خودم صداش ميكنم.......بلند شدم و خودم رو به پشت در رسوندمو درو باز كردم .
در رو هول دادن و اومدن تو
با خنده گفتم : باز شما دوتا بچه گربه لاي در كير كردين ونگ .....وونگتون رفته هوا ؟................
در يه لحظه سپيده و ليلا يه نيگاهي به هم كردن و ناگهان هر كدوم يكي از گوشهاي منو رو گرفتن و گفتن : باز تو ويز ويز كردي مگس بيباك........... و شروع كردن به پيچوندن گوشام.........نازنين در حاليكه از خنده ريسه رفته بود گفت: تورو خدا.....به خاطر من.....اشتباه كرد........سپيده گفت : نازنين جونم.....ما خيلي دوستت داريم اما اين خيلي روش زياد شده .....ما بايد يه گوشمالي حسابي بهش بديم .....وباز يه دور ديگه گوش من رو پيچوندن..............
ليلا گفت : بايد حسابي از ما معذرت خواهي كنه تا شايد بخشيديمش.
نازنين گفت : آبجي ليلا من معذرت ميخوام...........
سپيده گفت : نه عزيزم خود ش بايد اينكار رو بكنه...........در همين حال غش غش ميخنديدين .......
نازنين گفت : عزيزم ظاهرا ايندفعه منم كاري برات بكنم.........بايد معذرت خواهي كني.........
ديدم چاره اي نيست گفتم : بسيار خب من از هردوي شما ملكه هاي زيبايي عذر خواهي ميكنم........
ليلا گفت نشنيدم چي گفتي بلند تر بگو..............و گوشم رو چلوند.
باز تكرار كردم من از هردوي شما ملكه هاي زيبايي عذر خواهي ميكنم........
اينبار سپيده گفت : يعني گوش ما عيب داره يا اين آقا زاده هنوز چيزي نگفته ؟.................
ليلا گفت : نه من يه وز و وزي شنيدم .............فكر ميكنم يه كمي بايد ولو مش رو ببريم بالا ....
و اينبار دوتايي يه تاب ديگه به گوشهاي منه بيچاره دادن و گفتن ...............شما چيزي فرمودين ؟
فريادي كشيدم و گفتم : بابا مع......ذ........رت..........مي ........ خوام.
هردو با هم گفتن : آهان حالا شنيديم.......... و گوش من رو ول كردن ........... من فوري گوشامو گرفتم تو دستم و ادامه دادم ملكه هاي بچه گربه هاي ونگ ونگو ..................
تا اين حرف زدم .......با لنگ دمپايي هايي كه پاشون بود افتادن به جونمو خلاصه حسابي به خدمتم رسيدن............ هرچي هم از نازنين خواهش و تمنا كه به دادم برسه ميخنديد و ميگفت : نه ديگه .....واقعا حقته .............خلاصه يه يه ربعي وقت به همين شوخي و خنده و البته كتك خوردن من گذشت تا عليا مخدره ها رضايت دادن كه من به اندازه كافي تنبيه شدم........پس همه با هم به طبقه پايين رفتيم............................

تعداد بازدید از این مطلب: 234
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

 

بعد از ساعتها بحث و با اصرار نازنين و تاييد خانواده من ناچار شدم قبول كنم كه به پاريس برم و درسم رو شروع كنم.
دايي قول داد كه نازنين هر شب ميتونه هر چند ساعت كه بخواد تلفني با من حرف بزنه..................همينطور قرار شد تمامي تعطيلات يا من به ايران بيام و يا نازنين به ديدن من در فرانسه بياد. و بالاخره اينكه نازنين بلافاصله بعد از پايان امتحانات نهايي يعني خرداد سال ۵۷ براي زندگي به پاريس بياد.
پس بايد مقدمات سفر رو آماده ميكردم . بعد از انجام هماهنگي هاي لازم و طي مراحل اداري ، پونزدهم مرداد ماه دوهزارو سيصدو پنجاه و پنج شاهنشاهي به اتفاق نازنين و بابا به طرف پاريس پرواز كرديم.
ساعت چهار بعد از ظهر بود كه هواپيما در فرودگاه شارل دوگل پاريس به زمين نشست . در فرودگاه بهروز ، يكي از رفقام كه از طرف سازمان سال گذشته بورس گرفته و به پاريس اومده بود ، به استقبالمون اومد و مارو به هتلي كه رزرو كرده بود برد .و ...................و براي استراحتي كوتاه تنها گذاشت.
بعد از استقرار تو هتل و يك استراحت دو ، سه ساعته بهروز دوباره به سراغمون اومد وبراي خوردن شام مارو به رستوراني تو منطقه شانزه ليزه برد..
خيابون شانزه ليزه با مراكز خريد بزرگ و شيكش .............، زير نور چراغهاي رنگارنگ ،............. زيبا و باشكوه ................ چشم هر بيننده رو نوازش ميكرد..................بعد از صرف شام تصميم گرفتيم كمي قدم بزنيم ................... پس .......... از رستوران خارج شديم و قدم زنان به طرف مراكز خريد رفتيم.
ويترين فروشگاه ها ، نگاه عابرين رو ، با هر سليقه اي به سمت خودش ميكشيد .
چشمم به يه عطر فروشي افتاد ...................... در حاليكه بابا و بهروز سر گرم گفتگو در مورد محله هاي مناسب براي تهيه خانه بمنظور استقرار من بودند .دست نازنين رو گرفتم و به داخل فروشگاه رفتيم.
بوي عطر هاي محتلف فضاي داخل مغازه رو پر كرده بود............ آدم احساس ميكرد همه گلهاي معطر بهشتي رو اونجا جمع كردن .
من و فرشته كوچيكم دست در دست هم به شيشه هاي ظريف و قشنگي كه مملو از مايعات معطر بود نگاه ميكرديم . فروشنده اي بسيار زيبا و مودب به سمت ما اومد و به فرانسوي از ما پرسيد : كمكي ميتونه به ما بكنه .......
با چند كلمه اي دست و پا شيكسته حاليش كردم ، براي نازنينم يه هديه خوب ميخوام.
ما رو به سمتي برد و شروع كرد به ارائه انواع مناسب عطر ، بالاخره نازنين يكيش رو انتخاب كرد و خريديم و فروشنده با سليقه تمام بسته بنديش كرد و به من داد.
من با يك پوزيسيون رمانتيك به طرف نازنين برگشتم و در حاليكه به حالت زانو زده در اومده بودم......... اون بسته رو به نازنين تقديم كردم.............فروشنده كه خانمي بيست يكي دو ساله بود . از اين كار من خيلي خوشش اومد و يه شاخه گل سرخ به من داد تا همراه هديه به نازنين بدم............نازنين در حاليكه خنده اي شيرين روي لب داشت به من نزديك شد و گونه من رو بوسيد و گفت : احمد ازت ممنونم ............. خيلي دوستت دارم .
من هم بوسهُ كوتاهي از لباش گرفتم ................ و گفتم : تو همه هستي من هستي ..............همه هستي من........
از مغازه زديم بيرون. بابا اينا اونقدر غرق بحث بودن كه متوجه غيبت ما نشده و همينجور قدم زنان راه خودشون رو ادامه داده بودن.
خودمون رو به اونا رسونديم و پس از ساعتي به هتل رفتيم. بايد استراحت ميكرديم ............. چون فردا براي ديدن دوسه تا خونه كه بهروز در نظر گرفته بود ميرفتيم. ..........
با توجه به اينكه قرار بود نازنين در تعطيلات پيش من بياد و از طرفي دايي اينا و بابا ايناهم به اونجا رفت وآمد ميكردند. بايد ويلايي سه خوابه تهيه ميكرديم.
اينكار ظرف دو روز و خيلي سريع انجام شد من بايد در دانشكده هنر هاي دراماتيك پاريس وابسته به دانشگاه سوربون آغاز به تحصيل ميكردم. البته قبل از اون بايد به كالجي ميرفتم و زبان فرانسه رو كامل ياد ميگرفتم . هر دوي اينها در جنوب غربي پاريس واقع شده بود .
در شهركي نزديك كه تنها دوازده دقيقه تا دانشكده فاصله داشت ويلايي زيبا و بزرگ اجاره كرديم كه مبله بود ..................همانروز و پس از تنظيم اسناد اجاره ، ما به اون خونه نقل مكان كرديم . بابا بلافاصه دست بكار شد و سر و ساماني به باغچه كوچك اون داد . من و نازنين هم براي كشف مراكز خريد و مكان هاي مختلف از ويلا خارج شديم و به گشت و گذار پرداختيم.........
حدود يه ربع راه رفته بوديم . كه به يه محوطه بسيار زيبا رسيديم . كه با شمشاد هايي بلند لابرنت ساخته بودند.
ما داخل لابرينت شديم و كمي قدم زديم . در راهرو هاي مختلف اون نيمكت هايي براي نشستن قرارداده شده بود............... ما روي يكي از اونها نشستيم و من سر نازنين رو تو بغلم گرفتم. ...............
هيچكدوم هيچي نمي گفتيم . اما همين سكوت ،دنيا .............. دنيا ......حرف در خودش داشت....................
نازنين لحظه اي سرش رو بالا آورد و مستقيم تو چشماي من نگاه كرد...............بعد از چند لحظه چشماش رو بست و من لبهام روي لبهاي گرمش گذاشتم.................
ما وسط خود خود بهشت بوديم. و در فضاي رويايي اون در حال پرواز عشق..................

تعداد بازدید از این مطلب: 232
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

به خودم مسلط شدم و با لبخندي كه خيلي هم از سر رضايت نبود جواب سلامش رو دادم...............توي اين موقعيت اين يكي رو كم داشتم.............خيلي آروم و مودبانه گفت : سوار شو...........
و در رو باز كرد.............
حال و حوصله بحث كردن رو نداشتم......سوار شدم......خستگيه يه راهپيمايي طولاني ، زماني خودش رو نشون داد . كه روي صندلي نرم و راحت پورشه نشستم..........
بدون اينكه حرفي بزنه حركت كرد.......من هم بدون اينكه سعي در گفتگويي كنم........به افكار عميق خودم فرو رفتم...............خيلي دلم ميخواست بدونم براي چي به فرانسه اومده...........ميدونستم اين ملاقات بخصوص درست بعد از رفتن نازنين مطلقا نميتونه تصادفي باشه..........
تصميم گرفته بودم يكبار براي هميشه تكليفم رو باهاش روشن كنم . از اين موش و گربه بازي هم ديگه خسته شده بودم......اگر قرار ميشد اينجا تمومش نكنم. هرگز نميتونستم..............به هدفم دست پيدا كنم..............بيست دقيقه اي رانندگي كرده بود و تقريبا پاريس رو دور زده بود...............................
گفتم : ميشه بپرسم كجا داريم ميريم...............
جواب داد : الان ديگه ميرسيم.............
و دوباره سكوتي سنگين حاكم شد ...................... معلوم بود اونم توي افكار خودش غوطه ور بود......... ده دقيقه ديگه به رانندگي ادامه داد و بالا خره در مقابل يه رستوران كوچيك و دنج كه در ميون يه محوطه طبيعي بزرگ قرار گرفته بود‌ ، نگه داشت............
نميدونستم كجاييم.........اما هر جا بوديم داخل پاريس نبوديم............بعد ها فهميدم كه اونجا يكي از شهركهاي خش آب و هوا و عيان نشين اطراف پاريسه ................
پياده شديم و به طرف رستوران رفتيم.................هيچكدوم اشتهايي نداشتيم ................ پس فقط دو تا قهوه سفارش داديم.............باز تا زماني كه قهوه ها رو آوردند سكوت مطلق حاكم بين ما دوتا بود ..............
گارسون قهوه ها رو آورد و دنبال كار خودش رفت.............در يك لحظه هردو به حرف اومديم.............و بلافاصله بدون اينكه چيز مشخصي گفته شده باشيم هردو دوباره سكوت كرديم..........
اما اين سكوت .........زياد طولاني نشد................من به حرف اومدم و گفتم : ببين ............من نميدونم تو چي فكر ميكني ، كه نميخواهي دست از ......................
خيلي آروم و مهربان حرفم رو قطع كرد و گفت : گوش كن احمد.........خواهش ميكنم گوش كن.........
حس عجيبي بهم دست داد ......جوري كه نتونستم به حرفم ادامه بدم ................
نگاهش رو به داخل فنجون قهوه دوخته بود و در حاليكه اشگ تو چشماش موج ميزد . ادامه داد : من از تو معذرت ميخوام........حق با تو ...........من اشتباه كردم.................
باز غافلگير شدم.......................اين سحر بود كه داشت اين حرفا رو ميزد............... هاج و واج داشتم نگاهش ميكردم..............
اون به حرفش ادامه داد و گفت : البته اين به اون معني نيست كه من عاشق تو نيستم............هستم .........بخدا هستم.................
ديوانه وار دوستت دارم...........
اما متوجه شدم...........عشق پاك و معصوم نازنين ، اونقدر قوي هست كه من نتونم حتي جاي پاي كوچيكي تو قلب تو پيدا كنم..............
احمد.................... من الان اين حرفا رو از سر عجز و نا تواني نميزنم..............من آدم بدي هستم..........من بد بار اومدم................من عادت كردم هرچي رو ميخوام بدست بيارم..................... و بدست هم ميارم.................اما من ديگه نميخوام تو رو از دست نازنين در بيارم...............تو حق اوني......... نه من...............من عاشق تو ام..........اما الان ديوانه وار نازنين رو هم دوست دارم...............اون واقعا يه فرشته است...............
من نميتونم اين كار رو با اون بكنم...........من نميتونم تو رو از اون بگيرم...........براي اون از دست دادن تو يعني مرگ..................
من امروز موقع خداحافظي شما تو فرودگاه بودم...............خيلي گريه كردم ...شايد به اندازه شما .................
من اومده بودم سايه به سايه ات حركت كنم و به دستت بيارم......اما الان تصميم گرفتم فرانسه رو تركنم.............
ميخوام از اين جا برم و براي هميشه از زندگي تو خارج بشم.............ميخوام پا روي قلبم بزارم و براي اولين بار از چيزي كه ميخوامش................. با همه وجودم ميخوامش .......دست بكشم...................... به خاطر يه نفر ديگه..................به خاطر نازنين.................به خاطر نازنين............
گلوم خشگ شده بود ، نميدونستم چيكار بايد بكنم و چي بايد بگم..........من خودم رو آماده يه مشاجره شديد و در گيري جدي كرده بودم................ و حالا در مقابل كسي قرار گرفته بودم كه تسليم مطلق بود.............
سكوت ده دقيقه اي حاكم مطلق بود بين ما............اما من بالاخره به حرف اومدم و گفتم : نميدونم چي بگم........من توي زندگيم بيش از هرچيزي ......حتي زندگيم نازنين رو دوست دارم............و حاظرم به خاطر اون هر كاري بكنم...........من نميتونم به هيچكس ديگه جر اون فكر بكنم....... تو ه.دت هم خوب اينو فهميدي .....اما ما ميتونينم دوستان خوبي براي هم باشيم ......همونجور كه با سپيده و ليلا هستيم.............رفان تو از پاريس دليلي نداره .........بمون و با من و نازنين دوست باش................
نازنين خيلي تو رو دوست داره .............. اون هميشه از تو و مهربوني ذاتي كه پشت اين چهره به ظاهر مغرور و خشن تو پنهون شده حرف ميزد................من هميشه به حرفهاي اون در مورد تو ميخنديدم..............اون هميشه به من ميگفت ........... سحر يكي از بهترين دوستان من و تو هست و خواهد بود من مطمئنم............
سحر در حاليكه قطرات اشگي رو كه رو گونه هاش ريخته شده بود پاك ميكرد .
گفت : يعني تو هنوزم حاضري منو بعنوان يه دوست...........يه دوست صميمي ...............بپذيري.................
گفتم : البته اين خواست هردوي ما .....هم من و هم نازنين............
پرسيد : درست مثل سپيده و ليلا...........
گفتم : درست مثل اونها..................

تعداد بازدید از این مطلب: 238
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

روز ها يكي بعد از ديگري ميومدن و ميرفتن...........من و نازنين دل خوش به گذشت زمان و رسيدن موعد با هم بودن ، شديدا تلاش ميكرديم تا به موفقيت هاي مورد نظرمون دست پيدا كنيم.............
تنها مرحم دل عاشق ما گفتگوهاي تلفني هر شب بود و اومدن اون به پاريس در تعطيلاتي مثل عيد و تابستان ..........
من تصميم گرفته بودم تا اونجا كه ممكنه ، به ايران سفر نكنم ................،‌تا بتونم بيشتر به درسام بپردازم............
بالاخره نوروز سال پنجاه و هفت از راه رسيد و اينبار با اصرار مامان قرار شد من به تهران بيايم ..............يكسال و نيم بود كه من رفته بودم و اين اولين بار بود كه به ايران بر ميگشتم..............
مطابق معمول ديد و بازديدها ، گرم و صميمي ، مثل گذشته به راه بود............ بخصوص كه من هم مدتي نبودم ...................بيشتر وقتمون توي اين مدت ، به مهموني بازي گذشت............ نازنين تو امتحانات معرفي نمرات خوبي كسب كرده بود و همه مطمئن بودن كه اون ، با معدل خيلي خوب قبول خواهد شد...........
نازنين من..... علاوه بر دروسش ، زبان فرانسه رو هم در يكي از موسسات زبان به خوبي ياد گرفته بود و در طول مدتي كه من در ايران بودم مرتب با من به زبان فرانسه حرف ميزد ..... خودش رو كاملا آماده كرده بود كه تا پايان خرداد ماه و پس از اتمام امتحانات نهايي به فرانسه بياد و در كنار همه زندگي سعادتمند خودمون رو شروع كنيم.................
همه چيز بر وفق مراد بود ...................
آخرين شبي كه من در ايران بودم . وقتي از مهموني به خونه دايي اينا برگشتيم..........به اتاقمون كه خاطرات زيادي ازش داشتيم ، رفتيم و پس از حمام به رختخواب رفتيم تا بخوابيم.............
نازنين من رو در آغوش كشيد . گفت : عزيز دلم ،.......... همسرم.............
گفتم : چيه نازنين من ..............
خنده اي كرد و گفت : ميخوام امشب .................. و لباشو روي لبام گذاشت و من رو بوسيد.................و من هم اورا ميبوسيدم................در هم پيچيده شده بوديم و بعد از دوسال كه با هم ازدواج كرده بوديم بالاخره اونشب زن و شوهر شديم..................
ما ديگه كاملا در هم گره خورده بوديم..................
صبح كه از خواب بيدار شدم . ديدم همچنان نازنين تو بغل من و تو خواب شيريني غرقه ............
آروم شروع كردم با موهاي مشكي و بلندش بازي كردن..............
چشماش رو لحظه اي باز كرد و نگاهي به من انداخت و دوباره خودش رو تو بغلم جابجا كرد و محكم به من چسبوند..............
نيم ساعتي در همين حالت بدون اينكه حرفي با هم بزنيم قرار داشتيم.
بالاخره صداي زن دايي كه مارو صدا ميزد ، ناچارمون كرد از هم
جدا شيم . از تو رختخواب بلند شديم من براي استحمام به حمام رفتم و نازنين پايين رفت تا ببين زندايي چيكار داره .
من دوش آبگرمي گرفتم و بعد از پوشيدن لباس خودم رو به پايين رسوندم ...............
ميز صبحانه آماده بود .
نازنين گفت : عزيزم تو صبحونتو بخور تا من برم يه دوش بگيرم و بيام...........
گفتم : نه عزيزم صبر ميكنم تا بيايي............
هرچه اصرار كرد قبول نكردم. واونقدر صبر كردم تا اون در حاليكه خودش رو تو حوله پيچيده بود اومد و سر ميز كنارم نشست...........
بعد از صبحانه براي ديدن سپيده و ليلا به خونه ليلا رفتيم............ و تا ساعت دونيم اونجا بوديم و نهار رو با هم خورديم بعد همه دسته جمعي به خونه ما رفتيم ....دايي اينا و خاله ها همه خونه ما جمع
بودن و منتظر رسيدن ما ................ زمان زيادي نداشتم بايد آماده ميشدم و به فرودگاه ميرفتم.............
يك ساعتي طول كشيد تا مامان چمدونهاي منو كه پر از چيزهايي كه خودش تهيه كرده بود ، بست.............
بالاخره وقت رفتن رسيده بود..........و باز چهره غمگين نازنين در حاليكه سعي ميكرد خودش رو كنترل كنه . من رو منقلب كرد .
بغلش كردم و گفتم عزيزم ..............عشق من ................فقط دو ماه و نيم ديگه...........فقط دوماه و نيم..............
ماشين ها پر و پيمون به طرف فرودگاه را افتاد ............
توي فرودگاه . درست زماني كه بايد ميرفتم ...............نازنين ناگهان شديدا زد زير گريه................ و با حالتي كه تا حالا سابقه نداشت شروع به اشگ ريختن كرد...............بيشتر از هرچيز ديگري تعجب كرده بودم ...............اون نه تنها تو اين مدت دوري من رو خيلي محكم و استوار تحمل كرده بود ، بلكه من رو هم به اينكار واداشته بود...........
پس حالا براي چي اينقدر بيتابي ميكرد.......................
به گوشه اي خلوت بردمدش و در حاليكه گونه هاش رو ميبوسيدم.......... گفتم عزيزم ديگه تموم شد..... چيزي نمونده تا چشم به هم بزنيم اينم گذشته..............
در حاليكه بشدت گريه ميكرد .............. گفت : احمد ميترسم......نميدونم چرا ........و از چي ؟............ اما ميترسم..........
باز دلداريش دادم و گفتم : محكم باش .............. اون كمي آرام شد . با هم به طرف مامان اينا رفتم و نازنين رو به مامان سپردم
مامان اونو تو بغل گرفت و به خودش چسبوند..............
من در حليكه بشدت دلم گرفته بود ، پس از خداحافظي با همه ، به طرف جايگاه خروجي رفتم ...................
جرات نميكردم پشت سرم رو نگاه كنم....................نمي تونستم اندوه بزرگي رو كه تو چهره نازنين وجود داشت تحمل كنم...............
سوار هواپيما شدم و در حاليكه آخرين نگاه هاي نازنين رو حتي از پشت ديواره هاي فلزي هواپيما كه منو بدرقه ميكرد حس ميكردم ...... در دل آسمون آبي بهار هزارو سيصدو پنجاه و هفت .......خودم رو به دست سرنوشت سپردم ............

تعداد بازدید از این مطلب: 242
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 



زنگ تلفن رشته افكارم رو پاره كرد ...............صدايي از اونطرف خط گفت : سلام بابا احمد................
نازنين بود .............. گفتم : سلام عزيزدلم..............خوبي ؟ ............چي ميگي؟............
گفت : سلام همسرم ...........
سلام عزيزم.............سلام بابا احمد..........
گفتم : چي داري ميگي بابا احمد كيه ؟.........
آروم و مغرور گفت : تويي.......... عزيزم................
پرسيدم : من؟..............
پاسخ داد : آره تو...............بعد با لحني سرشار از شور و هيجان گفت : احمد تو بزودي بابا ميشي...............
يه لحظه مثل آدماي منگ شروع كردم با خودم حرف زدن......من دارم بابا ميشم............من دارم بابا ميشم...............من دارم بابا ميشم..........
يه مرتبه داد كشيدم ..........من دارم بابا ميشم................من دارم بابا ميشم.....................نازنين ................نازنين من ........ يعني ؟ ........... يعني من ؟ ...........
نازنين از اونطرف خط گفت : آره عزيزم............من امروز آزمايشگاه بودم و دكتر گفت تا هفت ماه ديگه ما صاحب يه كوچولوي ناز نازي ميشيم.......................
نميدونستم چي بگم زبونم بند اومده بود......................نازنين ادامه داد ................. ما تا ده روز ديگه هردومون ميايم .............. تا براي هميشه كنار تو باشيم.................. و بعد پرسيد : خوشحال نيستي...............در حاليكه در پوست خودم نمي گنجيدم گفتم : اين بهترين روز زندگي من و بهترين خبري بود كه ميتونستم بشنوم ...............
گفت : ناراحت نشدي؟.....................
گفتم : چرا بايد ناراحت بشم....................
گفت : با خودم فكر كردم ممكنه دست پات رو ببنديم..............
گفتم : نه عزيزم................اين يه خبر فوق العاده بود..................
راستي امتحانات چي شد ؟..........
گفت : امروز آخريش رو دادم .............. بابا براي روز دوم تير ماه بليط گرفته.............. و من دارم كارام رو ميكنم كه هرچه زودتر خودمو به تو برسونم....................دلم برات يه ذره شده.....................
گفتم : منم همينطور....................
گفت : راستي ما فردا ميخوايم بريم شمال ........واسه اين بهت زنگ زدم كه دلت شور نزنه.................
وضع خطوط تو شمال خوب نبود و امكان برقراري ارتباط با خارج از كشور بسيار سخت ........................ واسه همين وقتي نازنين به شمال ميرفت ، تا زماني كه اونجا بود ارتباطمون قطع ميشد.............
گفتم : حالا چند روزه ميرين ؟
گفت سه چهار روزه...............جات خيلي خاليه.............. همه هستن ............همهّ ........ همه.............
گفتم دوستان به جاي ما .................
گفتم : با كيا ميايي اينجا ؟
خنده اي كرد و گفت : همه خانواده من و تو............ضمناُ سپيده و ليلا و داريوش هم ميان..................سعيد هم گفته ممكن بياد .......الان مشغول بازي تو يه فيلمه .........اگه تموم بشه اونم مياد................
خنديدم و گفتم : پس لشگر كشي دارين ؟..............
غش غش خنديد و گفت: نه عزيز دلم.................عروس كشونه ......................
جواب دادم : البته ........البته...................
بعد از كمي خنده و شوخي گفت : اين همه آدم رو كجا ميخواي جا بدي ؟
گفتم خودمون كه تو خونه جا ميشيم ..............سپيده و ليلا و داريوش سعيد رو هم ..............اگه البته اومد ميفرستيم خونه سحر ..............
بعد از تلفن تو با هاش تماس ميگيرم و خبرش ميكنم..................
نازنين پرسيد : مزاحمش نيستيم ..........................
گفتم : نه عزيزم ........................دندش نرم ميخواست با ما رفيق نشه....................
روابط ما بعد از او باري كه باهم حرف زده بوديم صميمانه و گرم ...................و البته منطقي شده بود.......................جالب بود سحر از اون تاريخ كاملا عوض شده بود .............به هيچ عنوان ، هيچ شباهتي به اون دختر مغرور ، خودخواه و از خود راضي قبلي نداشت....................
بهر صورت بعد از كلي راز و نياز عاشقانه و حرف زدن از اين در و ... اون در.................خدا حافظي كرديم و قرار شد وقتي نازنين از شمال برگشت دوباره همه چيز رو با هم هماهنگ كنيم...................
من بلا فاصله با سحر تماس گرفتم و كل ماجرا را براش شرح دادم .........
گفت خونه من در بست در اختيار شماست......................حتي اگه لازم باشه............. و براي اينكه بچه ها راحت باشن من ميتونم به خونه آن شري برم................آن شري دوست مشترك فرانسوي ما بود . كه در حقيقت همشاگردي من بود و از طريق من با سحر هم دوستي محكمي برقرار كرده بود ...................
گفتم : نه لازم نيست .................خونه تو كه بزرگه ..................
گفت : نه از اون جهت مشكلي نيست.....................من براي راحتي بچه ها گفتم.....................
پاسخ دادم : نه بچه ها هم راحتن.......................فقط بايد يه قرار بزاريم يه روز بريم يه ذره خريد كنيم ...................كه ميان خونه خالي نباشه............
گفت : حتما................. هر موقع خواستي بگو برنامه ريزي ميكنيم............
بعد در حاليكه دل تو دلم نبود....................بهش گفتم : ببين يه خبري ميخوام بهت بدم كه هنوز جز من و نازنين هيشكي از اون با خبر نيست..................
گفت : خب بگو ..................
بعد از كمي منومن گفتم : من دارم بابا ميشم.......................
جيغ بلندي از خوشحالي كشيد و گفت : نه........................ تو رو خدا راست ميگي ؟
گفتم :: اره اله سحر..................چيه تو هم كه مثل سپيده اينا لاي در موندي
گفت : جان من ....تو رو خدا؟..................
پاسخ دادم : آره الان نازنين بهم خبر داد...................
گفت : نازنين كجاست الان.....................
جواب دادم : خب معلومه خونه ....................
با عجله گفت : خداحافظ.................
پرسيدم : چي شد؟........................
گفت : ميخوام بهش زنگ بزنم و اولين كسي باشم كه بهش تبريك بگم........................ خداحافظ ..........................
تلفن رو قطع كرد .........................
گفتم : آدم نميتونه سر از كار شما زن ها در بياره.................صداي بوق ممتد تلفن كه نشانه پايان مكالمه بو منو وادار كرد گوشي رو رو زمين بذارم.
تو آسمونا بودم........................فقط ده روزه ديگه..................فقط ده روز................

 

تعداد بازدید از این مطلب: 199
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات


    بيش از يك هفته بود كه از نازنين خبر نداشتم............ زنگ ميزدم هيشكي جواب نميداد..............با خودم گفتم : خيلي بايد خوش گذشته باشه ......... كه بر نگشتن.............
    از همون صبح كه از خواب بلند شدم حالم خوب نبود .............اما بايد به دانشكده ميرفتم..................
    بايد كار هام رو سرو سامون ميدادم .....چون وقتي نازنين ميومد تا بيست ، بيست و پنج روز بايد در خدمت فرشته مهربونم
    مي بودم ...........
    نزديك ظهر سري زدم به خونه سحر............... نبود ............... همسايه ش گفت ظاهرا از ايران مهمون داره رفته فرودگاه دنبالشون...............نميدونم چرا ......................... كمي جا خوردم.............. اما به روي خودم نياوردم ............
    براي خريد به چند فروشگاه سر زدم ...هر چند با سحر رفته بوديم خريد و همه چيز تهيه كرده بوديم............اما چون تعداد كسايي كه ميومدن زياد بود ترجيح دادم چيزهاي بيشتري تهيه كنم...............از مواد خوراكي گرفته ......تا وسايل خواب................
    بالاخره ساعت چهارو نيم بعد از ظهر بود كه به خونه
    بر گشتم...................حس بدي داشتم.....................اصلا حالم خوب نبود ............... دلشورهً بدي تمام وجودم رو تسخير كرده بود ، تصميم گرفتم برم حموم و يه دوش بگيرم .................
    همين كار رو هم كردم......................يك ساعتي زير دوش آب سرد واسادم ..........
    حدود شيش بود كه لباس پوشيدم تا برم بيرون .................داشتم كفشم رو ميپوشيدم كه زنگ در بصدا در اومد......................به طرف در رفتم و در رو باز كردم.......................سحر پشت در بود .....................هراس ورم داشت...............صورتش مثل گچ سفيد شده بود........................................با ترس پرسيدم : چي
    شده ؟ ..................... نگاهي به پشت در ، محلي كه من قادر به ديدنش نبودم كرد..........................بي اختيار خودم رو تا كمر بيرون كشيدم ......................با تعجب سپيده و داريوش رو ديدم ......................اونها هم وضعي بهتر از سحر نداشتن .................. با التماس گفتم چي شده ......................
    اشگ تو چشم ، هر سه تاشون حلقه زده بود ..................خودم رو عقب كشيدم و به در تكيه دادم ....................داريوش به طرف اومد و دستم رو گرفت سحر و سپيده هم داخل شدن و دست ديگم رو گرفتن ...................گفتم : تو رو خدا يكي به من بگه چي شده ...................سحر و سپيده زدن زير گريه.................يقه داريوش رو گرفتم و با فرياد گفتم : ميگين چي شده يا نه ؟................هيچ وقت داريوش رو اينجور منقلب نديده بودم...............
    دوباره سرش داد كشيدم و گفتم : نمي خواي حرف
    بزني ؟.................
    اونم به گريه افتاد........................همينجور كه گريه ميكرد آروم دست من رو از يقه اش جدا كرد و تو دستاش گرفت و گفت : ............
    نا......ز............نين.................... ..
    مثله منگا نيگاهش كردمو با التماس و بغض گفتم : نازنين چي؟..............
    در حاليكه اشگ مثل سيل از گونه هاش جاري شده بود گفت : نازنين مرد...................
    ديگه چيزي نفهميدم ..........................


    پايان



    نازنين در روز بيست و ششم خرداد هزارو سيصدوپنجاه و هفت در يك نصادف رانندگي در جاده هراز جان به جان آفرين تسليم كرد.در اين سانحه هيچيك از سرنشينان ديگر ماشين حتي خراشي كوچك هم بر نداشتن و تنها نازنين بر اثر برخورد سر به شيشه جلوي ماشين دچار ضربه مغزي گرديد و بيدرنگ جان سپرد....................سه روز بعد از اين حادثه در روز بيست و نهم خرداد ماه ، احمد بلافاصله پس از شنيدن اين خبر دچار حمله قلبي گرديد و بمدت بيست و هفت روز در بخش
    آي سي يو بيمارستاني در پاريس بستري گرديد اما تلاش كادر پزشكي بي نتيحه ماند و احمد تهراني در روز بيست و پنج تير ماه يكهزار سيصد و پنجاه و هفت به نازنين پيوست...............

    روحشان شاد

تعداد بازدید از این مطلب: 239
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود