نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 10
باردید دیروز : 15
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 1569
بازدید سال : 7335
بازدید کلی : 176643

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 15
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 1569
بازدید کل : 176643
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 5 مهر 1400
نظرات

فصل نهم

= = = = = = = = = 

بعد از نهار خاله گفت : من برم یه زیارت بکنم و نماز ظهرم را هم بخونم. بریم سمت خونه ...... شما هم برید توی یکی از رواق بشینین تا من بیام.

از همون بازار وارد صحن شدیم و جلوی اولین رواق بیرونی روبروی حوض و آب و گنبد و گلدسته کفشامون رو کندیم و نشستیم ....... کنار هم نشستیم و

پاهامون رو دراز کردیم آروم دست ثریا رو گفتم و انگشتامو انداختم میون انگشتاش . اون هم انگشتام رو محکم گرفت ..... داشتم پرواز می کردم.

گفتم : لحظه به لحظه عشقم بهت عمیق تر میشه ..... و دوست ندارم لحظه ای ازت جدا بشم. ..... سرش رو خم کرد و آروم گذاشت روی شونه ها ....... و نفس

عمیقی کشید ....... که نشون میداد و اون هم همون حسی ر تجربه می کنه که من .......

گفت : کاش این لحظه هزار سال طول بکشه .......

آروم سرش رو که روی دوشم بود بوسیدم .....اونم دستامون را که بهم گره خورده بود بالا و آورد و بوسید .......نمی دونم چقدر توی اون حالت بودیم........ از دور

خاله رو دیدم که از حرم خارج شد و داشت کفشاش رو پاش می کرد .

به ثریا گفتم : خاله داره میاد ..... سرش رو از روی دوشم برداشت و دستای همدیگر رو ول کردیم ........

لحظاتی بعد خاله از راه رسید و گفت :  ...... پاشید زود باید  ....... زود باید حرکت کنیم ، مسعود سه ربع دیگه می رسه خونه  پشت در میمونه ، بچه گناه داره

..........

دست و پامون رو جمع و جور کردیم و خاله زودتر رفت دم مغازه کبابی . از قبل سفارش داده بود یک پرس کباب کوبیده آماده کنه . که موقع رفتنه  ..... بگیریم و

ببریم برای مسعود  ..........

خیلی زود کباب آماده شد و گرفتیم و رفتیم به سمت ماشین .........

بموقع رسیدیم و مسعود چون یک زنگ کلاس تقویتی حساب داشتند ، هنوز از مدرسه نیومده بود .

ثریا گفت  : پس من دیگه برم خونه  ......

خاله گفت : نه عزیزم. صبح که مسعود داشت می رفت مدرسه بهش گفتم ، ظهر بیا خونه من .....

بعد متوجه شدم این یک روند طبیعیه که روزهایی که ثریا دانشگاه کلاس داره و دیر میرسه مسعود میاد خونه خاله نهارش رو میخوره و استراحت می کنه تا اون

از دانشگاه بر گرده ......

خاله تند تند جلوتر از ما رفت در و باز کرد و وارد حیاط خونه شد ..... گفت : شما ها لب حوض یه مشت آب خنک بزنین به صورت هاتون . تا من بساط چایی رو راه

کنم. اگه می خواین بیاین داخل  .... اگه ..... نه قالیچه تخت رو  پهن کنی و همونجا بشینین  ......

گفتم : هوا که خیلی خوبه و گلهای باغچه شما هم که هوا رو پر از عطر کردن ..... همینجا میشینیم ..... رو ب ثریا کردم و گفتم نظزت چیه ؟.....

جواب داد : هر جا  تو باشی خوبه ........ دستش رو گرفتم و جوری که خیلی دیده نشه بوسیدم.

شمد روی فرش رو پس زدم و قالیچه رو  پهن کردم ....... بالشت ها رو که لای قالیچه بود دور تا دور کوتاه و چوبی  تخت چیندم .......  دست ثریا رو گرفتم و

کمکش کردم بره روی تخت .... خودم هم رفتم کنارش نشستم ....... ده دقیقه بعد خاله با ظرف میوه و سه تا چایی دبش به ما ملحق شد ..... چایی رو خوردیم

خاله برای هر کدوم میوه گذاشت ......

همین موقع بود که زنگ خونه به صدا در اومد ...... خاله می خواست بلند شه بره در را باز کنه . که دستش را روی شونه اش گذاشت و اجازه نداد از جاش بلند و

گفت : من میرم خاله جون ..... شما بشینین و از روی تخت رفت پایین و دمپایی های خاله رو پاش کرد و بسمت در رفت ..... در رو که باز کرد مسعود لای در

ظاهر شد ..... سلام  کرد و رفت طرف خاله و اونو بغل کرد .... انگار مامان بزرگش  رو بغل کرده ....... بعد برگشت و به من سلام کرد و گفت من مسعودم ......

داداش ثریا ........

گفتم خوشبختم ..... منم فریبز هستم ، خواهر زاده خاله حشمت ........ دستش رو دراز کرد و گفت  : خوشبختم ...... میشناسم شما را ........

گفتم : میدونم   پریروز ظرف ش تون را آوردم ........

گفت : غیر از اون ......

جا خوردم ، ....... گفتم  : چطور   ......

جواب داد : خاله خیلی شما رو دوست داره ......... همیشه می گه خیلی پسر خوبی هستین ......

گفتم : خاله خودش خیلی خوبه  .......

سرش روخاروند و ادامه داد : اونم می دونم ....... واسخه همین منم خیلی خاله رو دوست دارم .........

پرید وسط حرفای ما و گفت : اووووووه بسه .... بسه ...... بیشتر از این ازم تعریف کنین باورم میشه  .....

و ادامه داد بلندشم برم نهار آقا مسعود گل گلاب رو براش بیارم ...... میدونی که نهار چی داریم .......

مسعود گفت : چلو کبابه کوبیده  .....خاله بلافاصله داد ، اونم چه کوبیده ای  .سفارش مخصوص مسعود گل  .... گلاب  .... بیدمشکم.

ثریا گفت : داداشی ...... منو فراموش کردی  ......

مسعود رفت طرفش  دو طرف صورت خواهرش رو ماچ کرد ....

ثریا هم همینکار رو انجام داد .... اون بغل کرد و دو طرف صورتش را بوسید ......

بعد دوید رفت کنار حوض و شیر آب لب حوض باز کرد و دست و صورتش را آب زد .

 و اومد نشست رو تخت تا خاله غذاش رو بیاره .......

 

پایان فصل نهم

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 248
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 5 مهر 1400
نظرات

 

فصل هشتم :

= = = = = = = = = = 

با یه دستمال کاعذی اشکاش را پاک کرد و گفت : اینم سرنوشت ما بوده .......

پرسیدم : دانشگاهت چی شد ؟

پاسخ داد : تا شروع ترم هر جور بود خودم رو جمع و جور کردم و هنوز هم مشغولم ........

گفتم :همون معماری ؟

سری تکان داد و تایید کرد ......

در مورد مسعود سوال کردم ، گفت : اولش خیلی بی تابی می کرد. اما شکر خدا اونم با این ماجرا کنار اومده ..... فعلا هر دومن سرگرم درسها مون هستیم . البته عمو ناصر و خانمش مبهشته خانم حواسشون بهمون هست . هفتاد درصد سهام شرکتمعماری متعلق به بابا بود که طبق انحصار وراثت بین من و مسعود طبق وصیت بابا تقسیم شده بود . و موقع گرفتن انحصار وراثت بنام ما شد. و با توجه به سابقه و اشتهار اون دارایی مناسبی برای آینده ما ، مونده ...... منم وقتی درسم تموم شه توی شرکت خودمون مشغول میشم ...... البته همین الانم گاهی میرم سر می زنم.

گفتم : با این حساب باید هم دانشگاهی باشیم . پرسید تو چی میخونی ...

جواب دادم : نقاشی .....

با تعجب پرسید : هنرهای دراماتیک ، آبسردار ؟!

گفتم : آره ......

پرسید جدی میگی؟!

کارتم را درآوردم و نشونش دادم و اضافه کردم. سال سه ایی هستم .

یک لحظه لبخندی نشست روی لباش و گفت : منم همینطور

گفتم : خیلی عالیه ........ پس اینجوری بیشتر همدیگرو می بینیم ........ ناراحت نمی شی ؟

بازوم رو گرفت و گفت : خیلی هم خوشحال میشم ......

گقتم خدا را شکر ..... بعد با دودلی گفتم : میتونم یه چیزی  بپرسم ؟

گفت : بگو ......

یه ذره من و من کردم ....... چشماش کاملا انتظار رو  نشون میداد ...... واین دلم رو قرص کرد برای گفتن چیزی که تو گلوم گیر کرده بود ......... ادامه دام. من اولین لحظه برخورد عاشقت شدم ........

صورتش سرخ شد و سرش رو انداخت پایین و آرام زیر لب گفت : ...... منم .........

یه لحظه قلب شروع کرد به تپش شدید و سرم گیج رفت ...... پرسیدم : واقعا ........

گفت : واقعا ......... از پریروز رو هوا سیر می کنم ...... خاله حشمت هم فهمیده  ....... فرداش که رفتم بهش سر بزنم  به من گفت : توی چشمات یه چیزایی می بینم ...... سکوت کردم ........

گفت : خوبه ......بزار  بهت یه خبر مهم  بدم ...... بازم سکوت کردم

خاله ادامه داد : توی چشمای فریبرز هم همین برق رو دیدم ........ بسلامتی  ..........

من چون مامانم رو از دست دادم  الان خاله حشمت رو بعنوان مامانم می دونم . منو خوب می شناسه .... چون از بچگی خونه خاله رفت و آمد داشتم ....... منم خیلی دوستش دارم ........

دستش رو گرفتم تو چشماش نگاه کردم و گفتم : ثریا ....... نتونستم اشگم رو کنترل کنم جاری شد روی گونه هام

بایه دستمال صورتم و پاک  کرد  گفت : خاله دار میاد .........

خودم و جمع و جور کردم ........ خاله رسید و گفت : خب بسلامتی و مبارکی . میمنت . بی اختیار از این لحن خاله که خیلی نمایش و دراماتیک بوده سه تایی زدیم زیر خنده ....... خب ....... به این مناسبت  کباب زیر بازارچه شابدالعظم میهمان من .... بریم که سرو صدای شکمم داره عالم  رو کر میکنه .......

بطرف ماشین رفتیم و بسمت حرم عبدالعظیم حرکت کردیم. .......


 

تعداد بازدید از این مطلب: 226
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 5 مهر 1400
نظرات

 

فصل هفتم

=================

قبرهای مامان بزرگه و آقاجون و آقا ماشالله رو که نزدیک هم بودن . آب ریختم و شستم .... سید اصغر هم که قران خون همونجاست . مطابق معمول اومد نشست سرخاک آقاماشالله و

شروع کرد به قرائت قرآن  .... خاله به من و ثریا اشاره کرد. خیراتی ها را برداریم ببریم پخش کنیم. به من گفت برای اینکه ثریا جوون تنها نباشه باهاش برو سر خاک بابا و مامانش

..... یهو جا خوردم .... سر خاک مامان و بابای ثریا ........ یعنی چی ؟!

خاله که متوجه شد جا خوردم. گفت ثریا جوون  خودش توی راه برات تعریف می کنه .......

یه لحظه چشم تو چشم شدیم ..... اشک  از گوشه چشمش جاری شد ....... با هم حرکت کردیم ....... آروم گفتم : خیلی متاثر شدم از این ماجرا ..... چه اتفاقی افتاده ....

درحالیکه می شد بغض رو توی صداش حس کرد ، گفت : مرسی ، کمی سکوت کرد و در حالیکه سعی می کرد بغضش رو فرو بده ادامه داد : راستش هفته آخر تابستون  سه سال پیش

بود که چهار نفره با مامان و بابا و مسعود رفته بودیم ویلای کوچیک و دنجمون توی محمود آباد ...... مسعود داداشم اونموقع  شش سالش بود و باید آماده رفتن به مدرسه می شد

....... مامان پیشنهاد کرد ، دو روز قبل از باز شدن مدارس برگردیم تهران که به شلوغی جاده بر نخوریم. بابا هم تایید کرد بهتر همینکار رو بکنیم. اما من و مسعود مخالف بودیم ....

من درسم تمام شده بود و توی رشته معماری که شغل پدرم هم بود دانشگاه تهران قبول شده بودم. اما برای استراحت ترم اول را مرخصی گرفته . تا خستگی کنکور و امتحانات نهایی را

در بکنم. ........ اما نهایتا توافق کردیم که زودتر بر گردیم .... صبح روز دوشنبه 29 شهریور هزار و سیصد و پنجاه راه افتادیم ...... جاده تقریبا خلوت بود ....... ماشین هایی که که از

سمت تهران می اومد ، عموما نیسان بار  کامیون بود و کمتر ماشین سواری به چشم می خورد . آمل و لاریجان را پشت سر گذاشته بودیم و بسمت امامزاده هاشم می رفتیم ..... بابا

برای اینکه حوصله ام و سر نرهلطیفه می گفت . گاهی هم مثل فردین آواز میخوند ....... حسابی حالمون خوب بود  ...... یک مرتبه یک ضربه سنگین  صدای برخورد و .......دیگه

چیزی نفهمیدم ..........

سه روز بعد طرفای غروب توی بیمارستان بهوش اومدم ........ گیج . مبهوت بودم .... نمی ونستم چی شده و کجا هستم ...... گردنم نمی چرخید  ....... یکی از پرستارها پرستار ها

یواش یواش برام توضیح داد که : تقریبا که با یک کامیون تصادف کردین ....... سراغ بابا اینا رو گرفتم . یه جوری جواب سر بالا دادند . فقط گفتند برادرت همینحا بغل دست خودت

بستری هست .... اما گردنت ممکن آسیب دیده باشه واسه همین فیکسش کردیم که تکون نخوره ....... گفتم میخوام ببینمش ..... یه پرستار دیگه فوری یهآینه آورده و یه جوری گرفت

روی تخت بغلی که مسعود روش خوابیده شد ...... البته اونم بیهوش بود ..... اما نفس کشیدنش  مشخص شد ...... به این ترتیب یک کم آروم گرفتم ....... پرستار گفت : تلفن یکی از

بستگانتان را می خواهیم که بهشون اطلاع بدیم بیان اینجا .......

گفتم : مادرم تک فرزند بوده  و آشنای نزدیکی نداریم ....... فقط یه عموم دارم ، که اونم آمریکا زندگی می کنه و سالهاست بدلیل اختلاف با پدرم ... خبری ازش نداریم .......

پرستار پرسید : دوستی آشنایی ؟! .......

گفتم : شماره تلفن شرکت پدر را دادم و گفتم : چرا ، میتونید با شریک پدرم مهندس فرامرزی تماس بگیرید ...... پدرم و مهندس دوستان خیلی صمیمی هستند ......

احساس درد توی قفسه سینه ام نذاشت به حرف زدن ادامه بدم ...... یه آرام بخش بهم تزریق کردن و خیلی سریع خوابم برد .

صبح فرداش که چشم باز کردم . عمو ناصر شریک بابا کنار تختم با چهره ای گرفته ایستاده بود و چشماش از گریه به سرخی   .......  یهو دلم فرو ریخت .......

با گریه گفتم : عمو ..... بابام  ...... زد زیر گریه  ........ هق هق گریه می کرد ......

دوباره پرسیدم : مامانم ....... دیگه طاقت نیاورد و های های زد زیر گریه ........ جیغی کشیدم و شروع کردم دیوانه وار جیغ کشیدن ...... وقتی پرستار رسیدن و خواستن آرام بخش بهم

بزنن ، خودم دوباره از حال رفتم .......

همون روز عمو ناصر ترتیب انتقال ما رو به بیمارستان مهر تهران را داد ....... کم کم مسعود رو از این حقیقت تلخ که تنها شدیم باخبر کردیم .......

عمو ماجرای تصادف را به مدرسه مسعود خبر داد و قرار شد ، مدتی که نمی تونه بمدرسه بره .... معلمش به خونه ما بیاد و درس هاش رو پیگری کنه .....

 

پایان فصل هفتم

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 216
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : جمعه 2 مهر 1400
نظرات

 

فصل ششم

صبح اول وقت  زدم بیرون و به سمت خونه خاله حرکت کردم .......... وقتی رسیدم هنوز ساعت هشت نشده بود . ماشین را جلوی خونه پارک کردم و زنگ را زدم.   چند لحظه بعد در

بازشد . سلام کردم. گفت : علیکم و السلام. فریبرز جان ف خواهر زاده عزیزم  ........ منتظرت بودم ........ بیاتو یه کم کار دارم. بعدش آماده میشم که بریم......

گفتم : کجا بسلامتی خاله جون ........

جواب داد سلامت باشی امروز شب سال آقا ماشالله است .... فرزانه بهت نگفت مگه ........

گفتم : نه مامان چیزی نگفت ، اما مهم نیست . هرجا شما دستور بدی میبرمت.

دست انداخت دور گردنم و دو طرف صورتم را ماچ کرد و گفت : قربون خواهر زاده مهربونم برم ...... اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم ........

گفت : بشین برات یه املت خوشمزه برات درست کنم. تا من آماده میشم بخور .......

گفتم : لازم نیست زحمت بکشی خاله جون .....

چشم غره ای و رفت و گفت : زحمت  رو از کجا در آوری .... بشین الان میام .......  نون بربری تازه ام گرفتم ......

آقا ماشالله شوهر خاله بود که حدود پنج سال پیش از دنیا رفته بود ....... آقا ماشالله و خاله عاشق و معشوق بودن ..... خیلی هم دیگر رو دوست داشتن ......... نمی دونم مشکل چی بود

که هرگز بچه دار نشدند . با این حال تا آخرین روز زنده بودن اون دیوانه وار همدیگر را دوست داشتند .

توی همین فکر ها بودم. که خاله با بشقاب پر از املت از را رسید و اونو گذاشت جلوی من و اضافه کرد . من حدود یک ربع دیگه کار دارم..... تا اونوموقع توهم املت را خوردی

راستش گرسنه ام بود و با خاله هم تعارف نداشتم....... یه جوری پسرش هم محسوب میشدم....

آخرین لقمه نون را که کشیدم ته بشقاب ...... خاله اومد و گفت  .... من حاضرم ........

منم جواب دادم .... من هم آماده ام .... فقط این بشقاب و قاشق رو بشورم  و بریم .....

خاله گفت : نه بذار توی ظرفشویی برگشتیم می شوریم .... دیر شده ......

وقتی خاله پیزی میگه نمی شه رو حرفش حرف زد ...... گفتم چشم و اونا رو توی ظرفشویی گذاشتم و یک زنبیلی را که معلوم بود پر از  خیارتیه .... برداشتم و از در زدیم بیرون .....

زنبیل ر پشت ماشین گذاشتم و سوار شدم .... ماشین را روشن کردم که راه بیافتم ... خاله گفت : کجا ؟! .......

جواب دادم : ابن بابویه دیگه .....

گفت : صبر کن ..... یه مسافر دیگه داریم ........ در همین حین در خونه ثریا باز شد و ...... از در اومد بیرون ..... در حالیکه در را می بست  .....از دور با سر سلام کرد...... خاله

دستی براش تکان داد ...... و من که دوباره شوکه شده بودم . مات و مبهوت نگاهش کردم ......

خاله گفت :  هوی ........

فهمیدم منظورش چیه .... شروع کردم با سوییچ ور رفتن .......ثریا وقتی رسیید به ماشین دوباره سلام کرد .....خاله جواب داد ....... علیکم و السلام ... دختر گلم ..... بیا اینطرف بغل

دست خودم بنشین ........

ثریا رو به من کرد و گفت : ببخشین مزاحم شما شدم .....

گفتم : نه بابا این حرفا چیه بفرمایید در خدمت شما هستم ..... رفت سمت خاله و دوتایی خودشون رو روی صندلی کنار دستم نشستن.

خاله با لبخندی شیرین به من اشاره کرد ، که حرکت کنم ....... مسیر مشخص بود . خونه خاله توی خیابون شهباز ایستگاه خاقانی بود ...... توی کوچه سراج ..... باید از کوچه خارج

می شدیم و ابتدا به  میدون خراسون ، بعد بسمت تیر دوقولو می رفتیم و مسیر را به طرف میدون شوش ادامه دادیم و مستقیم بسمت پل سیمان و ابن بابویه ..... پدر بزرگ و مادر

بزرگ هم اونجا دفن بودن ..... من معمولا دو سه هفته یه بار تنهایی یه سری به اونجا می زدم ..... من عاشق آقاجون بودم... هر چی توی زندگی بلدم رو از اون یاد گرفتم . البته مامان

بزرگ رو هم خیلی دوست داشتم ........ در تمام طول راه ، من ساکت بودم ...... و خاله با ثریا حرف می زد ......... دلداریش می داد و از آینده روشن حرف می زد ........ و از قصه های

عاشقانه خودش و ماشالله خان  و زندگی سعادتمندانه ای که باهم داشتن تعریف می کرد ....... بعد از عبور از پل سیمان مسیر را ادامه دادم. و کنار دیوار غربی فرستون  .... یه جای

خالی پیدا و ماشین رو پارک کردم .........

بخشی از دیوار غربی ریخته بود و چون قبر آقا ماشالله و آقاجون و مامان بزرگه نزدیک این دیوار بود .... ما دیگه نمی رفتیم ، از در اصلی که شرق اون قرار داشت وارد بشیم .......

زنبیل را برداشتم و به سمت قبر آقا ماشالله رفتیم

  

پایان فصل ششم

تعداد بازدید از این مطلب: 241
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 31 شهريور 1400
نظرات

 

فصل پنجم

============

نزدیک دو بود رسیدم خونه ، زنگ زدم ، فرید اومد در رو  وا کرد

ماشین که دیدی چشماش گرد شد ، با هیجان زیاد گفت چقدر خوشگل شده داداش .....

گفتم : قابلی نداره .... خندید و جواب داد : داداشی لازمش داره.......

پرسیدم : حالا اگه اجازه بدی ، میارمش تو .....

فوری دو لنگ در را تا آخر باز کرد و رفت کنار ..... رفتم داخل حیاط و جلوی ماشین بابا پارکش کردم....

 بابا که در جریان بود اومد توی حیاط و مامان رو هم صدا زد : ...... فرزانه بیا ببین ماشین پسرت چی شده ....   فریبا   زودتر از مامان خودش رو رسوند و محو

تماشای ماشین شد .... بعد از چند لحظه گفت : حالا ببین دخترا توی دانشگاه چه جوری از سر و کله ات برن بالا ....

مامان هم با اسفند دود کن از راه رسید .....سلام کردم.

گفت : سلام عزیزم .... مبارک باشه خیلی قشنگ تر شده .... بعد یک مشت اسفندِ توی مشتش رو چند بار  دور کاپوت ماشین چرخوند و ریخت روی زغال های

سرخ شده ......

رو به بابا کردم و گفتم : هر کاری کردم آقا اسماعیل نگفت چقدر شد؟ ...

گفت مشکلی نیست ، قبلا بهش گفته بودم می‌خوام ماشینت رو ببرم ، یه سر و شکلی بهش بده ، ، بنابر این در جریان بود .... ضمنا  این رو مهمون من هستی ،

خودم باهاش حساب می کنم ..... مبارکت باشه ..... بغلش کردم و در حالیکه تشکر می کردم دو طرف صورتش رو ماچ کردم .....

مامان گفت : من حسودیم شد . بابا پرسید  به چی ؟! گفت بغل بوس .... بطرفش رفتم و اونم بغل کردم و اون رو هم دوتا ماچ آبدار کردم .....

در همین زمان صدایی از شکمم بگوش رسید ..... مامان گفت : بدو ... بدو بریم که صدای شکمت در آمد . همه دسته جمعی رفتیم توی اتاق و مامان فوری ، توی

مجمعه مسی نهار من رو آورد .....

 همین که غذا را گذاشت جلوم گفت : راستی خاله حشمت زنگ زد ، پیام داد برات که ؛ اگه فردا دانشگاه کلاس یا امتحان نداری ، یه سر صبح اول وقت برو اونجا

، کار واجب باهات داره

گوشم تیز شد ، تو دلم گفتم : آخه جون ...... خیلی عالی شد .... دنبال بهانه ای بودم خودم را برسونم اونجا ، شاید شانسی تونستم یه بار دیگه ثریا را ببینم  ....

توی همین فکرا بودم که ...

مامان گفت : حواست کجاست ...... چرا ناهارت رو نمی خوری ؟ .....

گفتم : می خورم ......  یعد از نهار بلافاصله رفتم اتاقم و رو تخت ولو شدم. چند سالی هست که تصویری از منظومه شمسی را روی سقف اتاقم نقاشی کردم

........  بعد از نقاشی ، ....عاشق آسمون و ستاره ها و کلا" نجوم هستم. همینجور که به نقاشی آسمون پر از ستاره نگاه می کردم. چشمم خورد به ثریا ...... یه

لحظه شوکه شده، خدای من ثریا ........ یه گوشه سقف ، هفت تا ستاره درخشان ، خود نمایی می کنن. با اینکه نقاشی رو خودم کشیدم اما تا حالا بهش دقت

نکرده بودم. خوشه ثریا یا همون صورت فلکی پروین ........ یاد یه افسانه افتادم  در مورد صورت فلکی ثریا که بین قبایل بومی آمریکای شمالی رایج بوده با این

مضمون :

 ""  هفت دختر، نیمه‌های شب از میان خیمه‌هایشان با قراری پنهانی خارج شدند و به میان دشت رفتند. آن‌ها علاقه زیادی به رقص داشتند. آتشی افروختند و

شروع به رقص کردند. گروهی خرس به آن‌ها حمله‌ور شدند و آن‌ها گریختند و چون خرس‌ها هر لحظه به آن‌ها نزدیک تر می‌شدند، بر بالای سنگی رفتند، و از

خدای سنگ خواستند که آن‌ها را نجات دهد. خدای سنگ صدای آن‌ها را شنید و آن‌ها را به بالا کشید و هفت خواهر (هفت دختر) را در آسمان جای داد. آن سنگ

به همان شکل  مجدداً به جای خود بازگشت .

 در آمریکای شمالی هنوز خوشه پروین (هفت دختر) در زمانی خاص بر بالای همان سنگ دیده می‌شود. ""

 یواش یواش پلک هام سنگین شد و خوابم برد. توی خواب دیدم  تصویر ثریا  میون خوشه پروین ( ثریا )  قرار داره .....

تعداد بازدید از این مطلب: 231
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : شنبه 27 شهريور 1400
نظرات

 

فصل چهارم :

کلاس که تموم شد. به بچه ها گفتم : من میخوام یه سر برم فروشگاه ژاندارک  رنگ و وسایل بخرم. هر کی میاد اعلام کنه. همه دستاشون رفت و بالا بجز شهلا !

مجتبی رو به شهلا کردو گفت: توی نمی آیی؟

شهلا گفت : نه مهمون داریم از شهرستان ، باید برم خونه کمک مامانم.

من گفتم : دوستان عزیز و گرامی حواستون هست من فقط دو تا جا دارم.

نسترن با خنده ای کشیده گفت : بع-----له . حله من و شراره جون جلو می شینیم  ، بیژین و مجتبی هم پشت .

شراره پشت حرف نسترن رو گرفت و گفت: آهان ، به این می گن حرف حسابی ....

 قایون بفرمایند عقب ،

بیژن اومد چیزی بگه ، نسترن گفت : هیس .... خاموش ، تازه نوید چون صاحب ماشین نفرستادیمش عقب.

جنگ مغلوبه شد و ...... پسرا بی سرو صدا رفتند نشستند عقب و نسترن و شراره هم جلو بغل دست من ..... رفتیم سه راه ژاله از جلوی سازمان برنامه و بودجه عبور کردیم و مسیر را به سمت خیابون خانقاه ، باغ سپهسلار ادامه دادیم تا سعدی و وارد منوچهری شدیم.خوشبختانه مسیر خلوت بود. ماشین را پارک کردیم و رفتیم داخل فروشگاه ژاندارک. یک ساعتی اونجا بودیم و خریدهامون را انجام دادیم. و از مغازه زدیم بیرون

نسترن و شراره گفتند: ما از اینچا خودمون میریم. میخوایم یه سری به باغ بزنیم ببینیم ، کیف و کفش چدید چی آوردند.

بیژن هم گفت منم باید برم تجریش . از همین جا میرم پیچ شمرون  و از اونجا میرم تجریش . موندیم من و مجتبی ....

به مجتبی گفتم من میخوام برم سرچشمه برای شیک و پیک کردن ماشین یه چیزایی بخرم. اگر میخوای با من بیا . بعد

تورو می رسونم خونه تون ...

مجتبی گفت : باشه .... اتفاقا کاری ندارم. بریم ....

حدود یه ربع بعد سرچشمه بودیم ....... رفتم پیش آقا اسماعیل دوست قدیمی بابام. ماچ و بوس و  سلام و احوال . پرسید : چه عجب از اینورا

گفتم : راستش اومدم یه کمی این ماشینم و خوشگل و راست و ریست کنم.

گفت: خودت میخوای این کار رو بکنی یا اجازه میدی . من برات درستش کنم.

نگاهی به مجتبی کردم. حالیم کرد عجله نداره .... جواب دادم راستش نمی خواستم زحمت بدم.

گفت : بچه جون زحمت چیه؟ من بابات سی سال رفیقیم.

پاسخ دادم. پس زحمت بکشید.

بلافاصله دست بکار شد. به یکی از شاگرداش گفت : یه دست روکش سفید بردار سریع عوض کن. به شاگرد دومی با اشاره یه چیزی گفت و پسر دوید رفت و از مغازه دور شد.

خودش یه جفت مه شکن خوشگل برداشت و رفت سراغ سپر جلو

مشغول بود که شاگرد دوم با چند تا بستنی سنتی  برگشت و تعارف کرد. ، آق اسماعیل با یک چشمک حالیم کرد. که تعارف نکنید. خودشم یه بستنی گرفت.

به همون شاگردش گفت در باک و قفل های قسمت پیکاپ و عوض کن. اونم فوری دوید و رفت سراغ کارش. تا ما

بستنی مون رو بخوریم. تقریبا ماشین آماده شده بود. ..... آخر سرهم موکت کف ماشین را عوض کرد. ...... ماشین

شد مثل دسته گل.

تشکر کردم و گفتم دست شما درد نکنه ...... چقدر شد.

گفت : هیچی ........ برو ....

گفنم : نه آق اسماعیل  تو رو خدا بگو چقدر شد. .....

گفت : برو با بابات حساب می کنم.

گفتم :  نمیشه ....

زیر بار نرفت. گفت : من و بابات با هم حساب کتاب داریم . برو معطل نشو ..... تا غروب هم بگی فایده نداره ....

 گفتم : پس اجازه دارم یه زنگ بزنم.

گفت : ده تا زنگ بزن.

با تلفن روی میز ، خونه رو گرفتم. خوشبختانه خود بابا برداشت. ماجرا را براش تعریف کردم.

گفت : راست می گه ، حساب کتاب داریم باهم.

گفتم : آخه بابا من .....

گفت :  بگه نمی گیریه ، نمی گیره ........ توفقط دوتا پنج تومنی شاگردونگی بده به شاگرداش ...... تلفن رو هم بده به آق اسماعیل. تلفن را دادم و گفتم پس من با اجازه تون مرخص می شم.

گفت: دست حق به همرات.

دوتا پنج تومنی از جیبم در آوردم و یواشکی گذاشتم توی جیب شاگرداش و سوار شدیم و راه افتادیم.

به سمت خیابون شهباز رفتیم و مجتبی را دم در خونهشون تو کوچه سراج پیاده کردم و بسمت خونه حرکت کردم.

 

پایان فصل چهارم .....

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 243
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 22 شهريور 1400
نظرات

 

فصل سوم :

با چند ضربه سبک روی در از خواب بیدار شدم ، مامان آرام صدا زد :  بیداری؟

خمیازه ای کشیدم و گفتم : آراه مامان .... بیدار شدم . بیا تو .....

در را باز کرد و وارد شد ، سلام کردم ،

با لبخند قشنگی که همیشه روی لباش وجود داره ، گفت: سلام عزیز دلم ، روزت بخیر ....... نهار حاضره

گفتم : مگه ساعت چنده و بلافاصله قبل از اینکه چیزی بگه ، نگاهم رفت به سمت ساعت کنار میزم ....... اوه اوه اوه ساعت یک و چهل دقیقه اس ، سه باید دانشگاه باشم.

مامان جواب داد : میدونم واسه همین اومدم صدات کردم. سفره پهن ، آبی به دست و صورتت بزن و بیا پایین نهار ر بخور و سریع برو به کلاست برس .

تاخیر جایز نبود ..... بلافاصله از رختخواب پردیم بیرون ، مامان هم اومد و تختم رو مرتب کرد .

گفتم : مامان جون خودم جمع می کنم. گفت دیرت می شه امروز رو من جمع می کنم. تشکر کردم و رفتم دنبال نظافت.

مامان هم بعد از مرتب کردن تختم رفت پایین که نهار رو بکشه .......

ده دقیقه بعد لباس پوشیده ، رفتم پایین ، بابا و مامان و فریبا و فرید کنار سفره نشسته بودن. با همه چاق سلامتی کردم . مامان می دونست که دیرم شده بشقاب برنج و گذاشت جلوم. فریبا هم یکی از ظرف های خورشت قورمه سبزی را هل داد سمت من ..... از هر دو تشکر کردم و بدون کلمه ای حرف شروع کردم به خوردن نهار ...... با قورت دادن آخرین و لقمه و یک لیوان آب هم روش .... بساطم را برداشتم و با یه خداحافظی تر و چسبون از خونه زدم بیرون ..... ژیان مهاری با حالم رو استارت زدم و بطرف دانشگاه راه افتادم ...... دانشکده ما توی خیایون ژاله سر چهار  راه آبسرداربود ، مسیر همیشگی را در پیش گرفتم. از نارمک ، رفتم میدون وثوق ، و بعد سی متری ، اما وسط سی متری کمی شلوغ بود. پس انداختم توی اولین فرعی و خیابون های ششم ، پنجم ، چهارم ، سوم ، دوم ، اول و بیست و یک متری رضا پهلوی را هم قطع کردم و از خیابون محصل خودم را به  خیابون نیروی هوایی رسوندم ، بعد بسمت ، میدون ژاله و بالاخره سه راه آبسردار . ماشین را توی یکی از کوچه های فرعی آبسردار پارک کردم و وارد دانشکده شدم ..... خوشبختانه به موقع رسیدم. هنوز کلاس شروع نشده بود.

دیدم شهلا و بیژن و شراره و مجتبی و نسترن  کنار باغچه وایسادن . بطرفشون رفتم و حال و احوال کردیم.

نسترن پرسید. ژوژمان داری دیگه ؟ آماده ای ؟

گفتم : تا ببینم چی می شه ........

درست همین زمان استاد بهروزی هم از راه رسید و به سمت ساختمان دانشکده رفت . در همین حال پاسخ سلام بچه ها می داد که دنبالش راه افتاده بودند .......

وارد ساختمان شدیم ، استاد رفت سری به معاون دانشگاه بزنه ما هم رفتیم بسمت کلاس ......

بچه ها که از حال و روز من خبر نداشتن ، هی سین  ..جیم می کردند ، می پرسیدن آماده ای ، منم پرت و پلا جواب می دادم. بالاخره استاد وارد کلاس و شده و سر و صدا ها . خوابید.

استاد من رو صدا زد و گفت : بیا برای ارائه طرح ......

 

پایان فصل سوم

تعداد بازدید از این مطلب: 223
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : شنبه 20 شهريور 1400
نظرات

 

فصل دوم _ تابلو نقاشی

توی راه خیلی با خودم کلنجار رفتم ، هر طرف  رو نگاه می کردم. چهره ثریا رو می دیدم. نمی تونستم اون دوتا چشم سیاه رو فراموش کنم.

باید کاری می کردم و خوشبختانه میدونستم اولین کاری که باید بکنم چیه؟

وقتی رسیدم خونه  فقط مامان خونه بود ..... قیافه ام را که دید پرسید : چی شده ؟ .... پریشونی  ؟!!!!

گفتم : چیزی نیست یه کم خسته ام.

پرسید : شام میخوری یا صبر می کنی بابا اینا بیان.

پاسخ دادم : خیلی میل ندارم. حالا ببینم چی میشه ؟

به طرف ، طبقه بالا و اتاقم حرکت کردم . که مامان گفت : راستی از خاله حشمتت چه خبر ؟ اونجا بودی دیگه .

گفتم : آره خونه خاله بودم

پرسید حالش خوب بود : سرم رو بعنوان تایید تکان دادم و پله ها را رفتم بالا. به اتاق که رسیدم . برعکس همیشه که خودم را می انداختم روی تخت . فوری لباس راحتی پوشیدم و سه پایه نقاشیم رو سر پا کردم. یه بوم بر داشتم و گذاشتم روش ....... باید اون اتفاق شیرین را ثبت می کردم. خوشبختانه بوم آماده داشتم.  شروع کردم  به طراحی . اونقدر عمیق تصویر ثریا توی ذهن و قلبم نقش بسته بود ، که بدون درنگ و مکث قلم می زدم. بین کار مامان صدا زد و گفت : اگر شام میخوری بیا پایین.

جواب دادم : نه فعلا ....... دستم بنده . دارم کار می کنم.

مامان می دونست وقتی مشغول نقاشی هستم. تا نمم نشه ، کار دیگه ای نمی کنم. پس دنبال حرف را نگرفت ، صدای بابا و فریبا و فرید رو می شنیدم ، که برای مامان از ماجراهای خریدشون حرف می زدند. اما توی اون لحظات هیچی  نمی تونست ذهنم را از ثریا و تابلو دور کنه ........

اصلا و ابدا متوجه عبور لحظه ها نبودم ........ وقتی تابلو تموم شد از پنجره نور خورشید صبج گاهی توی اتاق پاشیده شد و صدای  قوقولی قوقوی خروس جمشید ، دوست  صمیمی و همسایه قدیمی دیوار به دیوارمون  بگوش رسید.

تابلو و سه پایه را یه گوشه کنار اتاق گذاشتم و پارچه سفید مخصوص پوشاندن تابلو را با احتیاط روی اون کشیدم. بعد با همون وضع خودم را روی تخت خواب انداختم و خیلی زود و سریع خوابم برد.

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 245
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : جمعه 19 شهريور 1400
نظرات

 

فصل اول

 

یه سینی ....... یه کاسه آش رشته  و ....... دوتا چشم سیاه  ...... همه زندگی من رو دگرگون کرد.

توی حیاط با صفای خاله حشمت روی تخت چوبی که قالیچه یادگاری مامان بزرگ روش خودنمایی می کرد، نشسته بودم و هر از چند گاهی دوتا چاغاله بادوم نمک می زدم و می نداختم توی دهنم و آروم آروم می جویدم شون. صدای قرچ و قورچ حسابی سر حالم می آورد. تو همین حال و هوا بودم که زنگ در خونه توی حیاط پیچید.

خاله از ته صندوق خونه تو اتاقت هشت دری داد زد : فریبرز من دستم بنده خاله جون ، برو در و باز کن ببین کیه؟

با صدای بلند که بشنوه گفتم  : چشم خاله دارم میرم. بلند شدم و خودم رو به در رسوندم و در را باز کردم .......

یه سینی ....... یه کاسه آش رشته  و ....... دوتا چشم سیاه  ...... که در جا میخکوبم کرد...... چند لحظه سکوت  و بعد صدای قشنگی گفت : آش نذری آوردم برای خاله حشمت .........

دستپاچه گفتم :  ...... ب .... ب ..... بله ....... ولی نمی دونستم چکار باید بکنم. با حرکت چرخشی چشمای سیاهش سینی را نشون داد و گفت : بفرمایید .

مثه آدمای گیج گفتم : چشم  ......  همینجور که چشمام  توی چشماش قفل شده بود. دست م را بردم جلو و سینی را گرفتم. بازم با نگاه اشاره کرد به کاسه .

 دید خیلی پرتم . گفت : کاسه .......

گفتم : اوه بله .... کاسه .... کاسه ...... م  م  م  ممنون .... بگم کی آورده ؟

گفت : همسایه روبرو. به خاله جون بگو ثریا آورد.

با لکنت گفتم : ث  ث  ثریا خانم ..... همسایه روبرو ........

لبخندی زد ..... و خواست بره ، که از دهنم پرید و گفتم : خوشبختم .

پاسخ داد : منم  .... لبخند دیگه ای زد و رفت. من خط مسیرش را تا دم در خونه شون دنبال کردم. موقع ورود ، برگشت و یه لبخند شیرین دیگه بهم زد و رفت تو در را بست.

کاسه آش دستم و هاج و واج در خونه ثریا را نگاه می کردم ..... که صدای خاله از پشت سر گفت : چیه ؟!!!!!! چرا ماتو مبهوت وایسادی اونجا ؟ ........ کی بود؟ ......

خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : دختر همسایه روبرویی ثریا خانم آش رشته نذری آورده بود ....... و کاسه آش را گرفتم بالا و نشون دادم. ایناهاش

خاله در حالیکه به صداش طنین می داد گفت : آهان  ......... ثریا  .......... حالا متوجه شدم چرا شنگول ، منگول میزنی ؟ ...... چشماش رو ریز کرد و پرسید خوشگل بود ؟

گفتم : خاله جون نگو و نپرس مثل ماه شب چهارده  از چشماش چی بگ.......

یهو لحنش رو عوض کرد گفت : خب  ... خب  ...... خوشم باشه  .... پرو رو شرح و تفصیلاتم میده  ....

گفتم : خاله جون  ......

جواب داد : خاله جون و هلاهل  ...... خجالت نمی کشی ؟.......

به غلط کردم افتادم ، التماس می کردم. خاله جون ببخش ...... منظوری نداشتم .

یهو زد زیر خنده و گفت : خاک کاهو به سرت با این دل و جراتت ........ حالا پسندیدی یا نه ؟.......

از ترسم گفتم : چی بگم خاله جون ..... راستش  ...... راستش

نگذاشت حرفم تموم بشه ادامه داد : خیلی خواستگار داره ....... اما تا حالا همه رو رد کرده ....... واسه سر تو هم گشاده ..... فکر و خیالات را از سرت بکن بیرون ......

مایوسانه گفتم : چشم ، اما نه خاله این چشم گفتن رو باور کرد و نه خود من .

تا غروب پیش خاله موندم شاید معجزه ای بشه و من یک بار دیگه ثریا را ببینم. اما نشد ، که نشد  که نشد .....

موقع رفتن وقتی کفشام رو پوشیدم. خاله رفت توی آشپزخونه و کاسه شسته شده آش رو آورد و گفت : داری میری این رو هم ببر در خونه ثریا اینا بده و برو. توی کاسه رو  پر کرده بود از گلهای یاسی که از درخت توی خونه چیده بود ........

در حالیکه لبخند معنا داری میزد ادامه داد : گند نزنی ها .... و با یک چشمک بدرقه ام کرد .....

در حالیکه سر از پا نمی شناختم بطرف در روبرو رفتم و بعد از کمی تمرکز در زدم. بعد از چند لحظه پسر بچه ای شیطون اومد در را باز کرد و گفت:  با کی کار داری . چون کسی دیگه ای را نمی شناختم . .... گفتم ثریا خانم .....

پسره از همونجا داد زد : ثریا جون  .... ثریا جون  .... با تو کار دارند.

اندکی گذشت و ثریا  توی چهار چوب در ظاهر شد. سلام کرد ....

منم جواب دادم و کاسه را دو دستی بطرفش گرفتم و گفتم : خیلی خوشمزه بود . دست شما درد نکنه .... خاله هم تشکر کرد.

با لبخندی شیرن و خودمونی تر  از صبح گفت : خواهش می کنم. قابل شما را نداشت .... البته به دست پخت خاله حشمت نمی رسه . 

گفتم  : خواهش می کنم...... و یک سکوت کمی طولانی  ، نمی دونستم دیگه چی باید بگم. به همین دلیل گفتم : خدا نگهدار .....

لبخند سوم با این جمله  همراه شد ....... به امید دیدار .

باز دوباره دستپاچه شدم و گفتم  : .... ب .. ب .. بله  بله  به امید دیدار  .... حتما .... حتما..... به امید دیدار .... راهم رو گرفتم و به سمت خیابون اصلی حرکت کردم.  صد بار تا برسم خونه با خودم  تکرار کردم به امید دیدار .... به امید دیدار .... به  امید دیدار .

 

پایان فصل اول


تعداد بازدید از این مطلب: 284
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : پنج شنبه 1 بهمن 1394
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 597
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 13 آبان 1398
نظرات

با درود  وعرض خیر مقدم

 

از همه شما عزیزان تقاضا می کنم

با استفاده نوار کناری سایت ، مطلب مورد علاقه خود را انتخاب

و برای مطالعه مطالب آن وارد شوید.

تعداد بازدید از این مطلب: 737
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 1 آبان 1392
نظرات

 

ای کسانیکه آورده اید.
 آیا آنان که افشا می کنند
با آنان که افشا می شوند ،
نسبت ناموسی دارند؟

 

من أولئك الذين لم يفعلوا.
  لا يعرضهم ل
التي يتعرضون لها،
يشرفني؟

تعداد بازدید از این مطلب: 771
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 1 آبان 1392
نظرات

 

ای کسانیکه آورده اید
 بدانید و آگاه باشید که از آوردن شما،  منتی بر ما نیست
در عوض کلی بردید که  سه هزار میلیارد کوچک ترین آن  است
لازم است روی تان را کم کنید
براستی این برای شما بهتر است

 

من أولئك الذين لم يفعلوا.
  لمعرفة وتكون على علم بأن لك، وليس لنا الزلابية
بدلا من ذلك، هو العام فاز ثلاثة تريليونات أصغر
خفض يتطلب الخاص
هو حقا أفضل بالنسبة لك

تعداد بازدید از این مطلب: 735
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 1 آبان 1392
نظرات

ای کسانیکه آورده اید .
شما را خانه های  زیبا بخشیدیم ،
حقوق و پاداشهای فراوان به شما عطا کردیم،
نگاهی به ریخت خود در آینه بکنید،
عاشق چشم و ابروی شما که نبودیم.
فشاری ، تلنگری ، خذفی .......
کاری بکنید.
اینطور که نمیشه .

 

من أولئك الذين لم يفعلوا.
قمت منزل لطيفة،
حقوقك وأعطى مكافآت كبيرة،
نلقي نظرة في المرآة للقيام ملابسها،
عيون والحواجب التي كنت أحب.
ضغط، والوجه، وإزالة .......
القيام بشيء ما.
ليس هذا هو الحال.

تعداد بازدید از این مطلب: 711
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : شنبه 27 مهر 1392
نظرات
 
ای کسانی که نیاورده اید 
چرا نیاورده اید؟
 اون مقاومت کرد؟ یا خودتون نخواستید بیاورید اش
هان؟ ........

يا أيها الذين لم، لماذا لم
مقاومة
أو هل لديك، حلمه
هاه؟ ........
تعداد بازدید از این مطلب: 1757
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : شنبه 27 مهر 1392
نظرات

ای کسانی که آورده اید
و ای کسانی که نیاورده اید.
وای بر شما .آیا نمی بینید هاله نورانی دور سر من را؟
اگر نمی بینید ، همه شما از زیانکاران هستید .

من أولئك الذين لم يفعلوا
وبالنسبة لأولئك الذين لا.
عار عليك. لا يرى هالة مشرقة حول رأسي؟
إذا كنت لا ترى، كنت كل الخاسرين.
تعداد بازدید از این مطلب: 1886
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : شنبه 27 مهر 1392
نظرات
ای کسانیکه آورده اید.
ما هم آورده ایم .
شما بگویید چه آورده اید
ما هم می گوییم چه آورده ایم .
شما بگویید در مقابل آنچه آورده اید چه می برید؟
ما هم می گوییم درازای آنچه آورده ایم چه می بریم.
شاید رستگار شدید.
البته رستگاری برای آورندگان بعید است
بدرستی که من صادق و عالم هستم به کردار شما

من أولئك الذين لم يفعلوا.
لقد وضعنا معا.
ماذا قلت؟
ونحن نقول ما لدينا.
على عكس ما كنت قد حصلت، ماذا تقول؟
ما لدينا ما نسميه طول.
أنها لم تنجح.
بطبيعة الحال، من غير المرجح أن صانعي الخلاص
أنا صادقة حقا، فإن العالم من أفعالك

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 1655
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392
نظرات
ای کسانیکه آورده اید.
ما هم آورده ایم .
شما بگویید چه آورده اید
ما هم می گوییم چه آورده ایم .
شما بگویید در مقابل آنچه آورده اید چه می برید؟
ما هم می گوییم در ازای آنچه آورده ایم چه می بریم.
شاید رستگار شدید.
البته رستگاری برای آورندگان بعید است
بدرستی که من صادق و عالم هستم به کردار شما

من أولئك الذين لم يفعلوا.
لقد وضعنا معا.
ماذا قلت؟
ونحن نقول ما لدينا.
على عكس ما كنت قد حصلت، ماذا تقول؟
ما لدينا ما نسميه طول.
أنها لم تنجح.
بطبيعة الحال، من غير المرجح أن صانعي الخلاص
أنا صادقة حقا، فإن العالم من أفعالك
تعداد بازدید از این مطلب: 801
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392
نظرات

ای کسانی که  آورده اید
به نوشته های " ذاله " که این ها می نویسند توجه نکنید.
منظور آنها  تشهیش اذظهان امومی هست .
شش قلت ، چهارده

 

من أولئك الذين لم يفعلوا
وفقا ل "المذللة" لا يهم من الذي كتب عليه.
انهم الإخلال بالنظام العام.
ستة أخطاء، أربعة عشر

تعداد بازدید از این مطلب: 820
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392
نظرات

ای  کسانی که  نیاورده اید .
تا صبح فردا وقت دارید ، بیاورید.
اگر نیاورده اید ... هرچه دیدید از چشم خودتان دیدید
گفته باشم نگویید،  نگفتی

 

بالنسبة لأولئك الذين لا.
صباح الغد عندما تحصل.
إذا كان لديك لا ... رأيت ما رأيت في عينيك
أنا لا أقول أنه لم تقولون

تعداد بازدید از این مطلب: 889
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : شنبه 20 مهر 1392
نظرات

به نقل از  ایسنا : کد خبرنگار71478

*************************

آرامگاه حافظ در باغ مصلای شیراز، هر ساله در روز 20 مهر و همزمان با بزرگداشت حافظ، میزبان دوستداران فرهنگ، هنر و شعر ایرانی است. بنایی که با معماری خاص و زیبای خود، یادگار معماری درخشان ایرانی در دوره‌ی زندیه و تلفیقی از هنرهای بی‌نظیر تجسمی است.

آرامگاه حافظ شیرازی، غزل‌سرای معروف ایرانی، به عنوان بخشی از مجموعه‌ی )حافظیه(هر ساله در روز بزرگداشت این شاعر میزبان علاقه‌مندان این شاعر و هنر ایران‌زمین است.

این آرامگاه یکی از زیباترین بناهایی است که به دلیل معماری خاص خود، توجه بسیاری را به خود جلب می‌کند. بنایی که از آغاز تا امروز، در دوره‌های مختلف تغییرات بسیاری کرده تا به شکل کنونی درآید.

تاریخچه‌ی ساخت و مرمت آرامگاه حافظ

 65 سال از درگذشت حافظ می‌گذشت که اولین عمارت گنبدی شکل، توسط وزیر میرزا ابوالقاسم گورکانی، حاکم فارس، بر فراز مقبره‌ی حافظ ساخته شد. این عمارت در طول سال‌ها و با عوض شدن حکومت‌ها، بارها مورد مرمت و بازسازی قرار گرفت. شاه‌عباس صفوی، نادرشاه افشار و کریم‌خان زند از حاکمانی بودند که مقبره‌ی حافظ در زمان حکومت‌شان بازسازی شد.

تعداد بازدید از این مطلب: 757
موضوعات مرتبط: , , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : شنبه 20 مهر 1392
نظرات

ای کسانیکه آورده اید

به حساب عابر بانک تون یه سر بزنید {چشمک}

 ریختیم ....... حالشو ببرین

کیک وساندیس هم گفتم براتون بیارن دم خونه هاتون

 

من أولئك الذين لم يفعلوا 

شيك على حساب الصراف الآلي الخاصة بك. {وينك}

داخل ....... والمتعة معها

الكعك سانديز وأعطيتك في منزلك 

تعداد بازدید از این مطلب: 831
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : شنبه 19 مهر 1392
نظرات

ای کسانیکه  آورده اید

با ارز دولتی آوردید یا ارز آزاد آوردین 

با ارز آزاد آوردن ممنوع شده

فعلا" نیاوریدها ......

 

من أولئك الذين لم

يفعلو فعلت الحكومة أو فعل تبادل العملات الحرة

الحصول على التبادل الحر،

حظرت حاليا "الأوردة طرزان

تعداد بازدید از این مطلب: 755
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : جمعه 19 مهر 1392
نظرات

ای کسانیکه  آورده اید.........

ای کسانیکه نیاورده اید ...........

برید امروز دم پرم نچرخید

حوصله هیچ کدومتون را ندارم .......

 

يا أيها الذين
يا أيها الذين لم
هل أعود اليوم
  ليس لدي صبر، لا

تعداد بازدید از این مطلب: 793
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 16 مهر 1392
نظرات

ای کسانی که آورده اید......
ما مشغول چانه زنی از بالا هستیم ....
فشار  از  پایین یادتان  نره .......
اجرتان با اهل جنت .........  
ما کار خودمان .....
شما کار خودتان ...........

 

يا أيها الذين ......
نحن نعمل على صفقة أفضل ....
الضغط المنخفض لا تذكر .......
الناس يدفعون جانيت .........
لدينا عملنا .....
كنت تعمل نفسك ..............

تعداد بازدید از این مطلب: 335
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 16 مهر 1392
نظرات

 

ای کسانیکه نیاورده اید .........

مگر خودتان خواهر و مادر ندارید .....

خب بیایید به زبون خوش بیاورید دیگه .......

ای دّ دّ م وای .......

 

أولئك الذين لديهم ليس .........
إلا إذا كان لديك والدة وشقيقة .....
لذلك دعونا الحصول على الكلمات الطيبة .......

ای دّ دّ م وای .......

تعداد بازدید از این مطلب: 300
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 16 مهر 1392
نظرات

ای کسانیکه نیاورده اید .........

میشه لطفا بگید چرا نیاورده اید؟ ....

 

يا أيها الذين لم .........
هل يمكن أن تقولوا لنا لماذا لا؟ ....

تعداد بازدید از این مطلب: 289
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 15 مهر 1392
نظرات

 

داداشی به نظر تو زندگی بعد از تولد وجود داره؟
آیا تو به وجود مامان اعتقاد داری؟.
نه من به این اراجیف اعتقادی ندارم؛ من یک روشنفکرم
مگه تا حالا مامانو دیدی؟

پاسخ اول:

دوست عزیز و گرامی جناب ایرانیان ،اگر این مطلب و تصویر بمنظور فرح روحی و کمی لبخند تدوین شده باشد. بسیار مفرح و دلنشین بود و من آن را بعنوان یک شوخی می پسندم. اما اگر هدف اثبات جهان اخرت و زندگی بعد از مرگ است باید عرض کنم. اساسا " استدلالی ضعیف و فاقد منطق و ارزش است. زیرا هر چیز که ذهن انسان نتواند آن را بدلیل عدم ادله متقن اثبات سازد به همان اندازه که قابل تایید است . قابل نقض هم می باشد. شما اکنون به زندگی بعد ازبطن اشراف دارید و می دانید هست . اما حتی درمورد زندگی و تفکرات انسان دردوران زندگی بطنی ( جنینی)آگاهی دقیق ندارید آنجا که وارد بحث اندیشه و به طبع آن پرسش سازی می گردد.شما یک پرسش ایهامی یعنی جهان آخرت ، را نمی توانید با پرسشی دیگر که تجربه و از آن عبور نموده اید مقایسه و محک بزنید و نتیجه یکسان بگیرید.

میلیاردها انسان بدنیا آمده و مرده اند. اما حقیقتا یک انسان که بمیرد و پاسخی مدلل و منطقی درمورد وجود جهان آخرت داشته باشد در دست ندارید . اساسا در حوزه نظری این پرسش و پاسخ آن مردود است.

پیشنهاد می کنم. برای اثبات وجود جهان آخرت از استدالال های منطقی و عقلی تری استفاده نمایید. شاد کام باشید .

 

تعداد بازدید از این مطلب: 396
موضوعات مرتبط: , , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 14 مهر 1392
نظرات

ای کسانی که ایمان آورده اید ،
با همه آره ، ...... با ما هم آره ؟؟؟؟؟.......
 زیادی در کار من دخالت (فضولی) نکنید .....
من خودم میدانم ، با اونایی که  نیاورده اند .........

 

يا أيها الذين آمنوا،
لكن نعم ...... لنا أيضا؟؟ .......
  لا تتداخل مع عملي أكثر من اللازم .....
وأنا أعلم، وتلك التي لم .........

تعداد بازدید از این مطلب: 209
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 14 مهر 1392
نظرات

ای کسانی که  آورده اید ،
برای آنان که مثل  شما  نیاورده اند .  تاسف نخورید ......
بگذارید درجهل مطلق خود بمانند ........
شما که وکیل (فضول)آنها نیستید ...... هستید؟
شما با آورده خود حال کنید....
بهشت و جهنم آن هم مال خودتون ......
ما یه ذره اش رو هم به اونا نمی دهیم .......

 


يا أيها الذين جعلوا
بالنسبة لأولئك الذين ليسوا مثلك. لا يكون عذرا ......
دعونا البقاء في جهلهم المطلق ........
أنت لست محاميا، هم ...... أنت؟
الآن هل يمكن أن يكون الخاصة بك ....
السماء الخاصة الألغام ونار جهنم ......
أنها لا تعطي لنا قليلا من وقته .......

تعداد بازدید از این مطلب: 212
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 14 مهر 1392
نظرات

ای کسانی که آورده اید،
 قول بی خود ندهید، درحالیکه نمی خواهید به آن خود عمل کنید......

واقعا ایمان آورده اید؟؟؟؟
 .....آخه من ندیدم تا حالا به قول هاتون عمل کنید .

 

يا أيها الذين جعلوا
  لا أقتبس نفسك، ولكن لا تريد ان تفعل ذلك ......

نعتقد حقا؟
  أوه .....

وأنا من أي وقت مضى القيام به لجعل التعهد الخاص.

تعداد بازدید از این مطلب: 196
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : پنج شنبه 11 مهر 1392
نظرات

ای کسانیکه نیاورده اید
قسم به فیل که بزرگ است ،
و سوگند به فنجان که کوچک است
پس ، بخوانید بنام من .

"روحانی متشکریم"

 

بالنسبة لأولئك الذين لم
أقسم أن الفيل هو كبير،
وأقسم هذا هو كوب صغير
لذلك، وأنا أقرأ اسم.

                                       "شكرا روحانی."

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 184
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : پنج شنبه 11 مهر 1392
نظرات

ای کسانیکه  آورده اید ،

برای اینکه ریا نشه. می شه بگید دقیقا"چی آورده اید؟

 

من أولئك الذين جعلوا
لذلك ليس صحيحا. يمكن أن أقول ما لديك؟

تعداد بازدید از این مطلب: 192
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : پنج شنبه 11 مهر 1392
نظرات

 

ای کسانیکه آورده  اید . بخورید  بیاشامید .

 اما گردن بگیرید که  خوردید و نوشیدید

 

من أولئك الذين لم يفعلوا. تناول الطعام والشراب.

لكنهم يأكلون وعنقك في حالة سكر.!

تعداد بازدید از این مطلب: 196
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 9 مهر 1392
نظرات

 


شاگرد : سلام استاد ،

استاد : سلام  ،

شاگرد : استاد  من  گفتگوی شما رو با دوست فیلسوفتون خوندم  ، ولی راستش چیزی سر در نیآوردم. آخه بحث های فلسفی خیلی سنگین و گیج کننده هستن و من تا حالا هیچ علاقه ای به این مباحث نداشتم .در عوض عاشق  بحث های روانشناسی هستم .

استاد : فلسفه برعکس آنچه وانمود می شه خیلی سنگین و گیج کننده نیست ، شما از فلسفه گیج می شوید ، چون فلسفه به درستی برای شما تعریف نشده ، منظورمن از فلسفه شناخت مکاتب فکری فلسفی نیست ، آنچه شما ازش می ترسید وخسته تان می کند مکاتب فلسفی است نه خود مفاهیم  فلسفی.

 شما برای نتیجه گیری صحیح درهمه امور از وقایع و وضعیت های مختلف . لازم است فلسفه بدانی ، البته نه بشکل کلاسیک و آکادمیک اون  ، درحقیقت باید یک پنجره داشته باشی که از فلسفه ساخته شده و به تو امکان بده جهان را درشکل های مختلف آن ببینی  ، هیچ علم تجربی نمی تواند این کار را به این خوبی انجام دهد ،  تصویری که برای  من آوردی  ،  از پنجره ای گرفته شده که ساخته شده ازفلسفه هست ، این عکس بیشتر یک عکس فلسفی است تا هنری متوجه شدی؟

 ابتدای آشنایی ما باهم ،  شما من را یک بازرگان می دیدید ، بعد شدم یک هنرمند ،  سپس یک جامعه شناس و روانشناس اما درحقیقت من بیشتر یک فیلسوف هستم تا همه آن گزینه های قبلی ،

شاگرد : آره شاید همین باشه. ولی تعریف شما از خود فلسفه چیه؟چطور باید فلسفه  رو یاد بگیریم و دیدی فلسفی داشته باشیم؟

استاد : اصل کلمه فسفه یونانی و مرکب از دو جزء است : فیلوسس ۞ به معنی دوست و دوستدار و سوفیا ۞ به معنی حکمت . علم به حقایق موجودات به اندازه ٔ توانایی بشر.  دوستدار حکمت، حکمت از تفکر و تعمق و دید  (زاویه دید ناشی میشه . ) ............  فلسفه یعنی درست ببین ، با دقت ببین ،  از زوایای متفاوت ببین ، همین ،...........  به همین سادگی، .......... البته متدیشن داره ...............  یعنی شیوه نامه ............

تعداد بازدید از این مطلب: 496
موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 مهر 1392
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 509
موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 مهر 1392
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 420
موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 3 مهر 1392
نظرات

 

 خواب

گفتاری از : صلاح الدین احمد  لواسانی

*****************************

انسانِ خواب رو ، با یک فریاد می شه ازخواب بیدار کرد ..... اما کسی را که خود شو به خواب زده هرگز نمی شه.

آیا حالا ، خوابی اون قدرحقیقی  دیدین ، که هرگز تصور نمی کردین خواب باشه ؟

 زمانی که بیدار شدین و فهمیدین اون فقط یک خواب بوده نه حقیقت ..........  چه احساسی داشتین؟ .......اگر به شما بگم همین الان ، ....... هر آنچه بین من و شما می گذره  یک خوابه ............... چه فکر می کنین ؟ ........... .....آیا پذیرفتنی هست؟............... آیا می تونه اینگونه باشه؟

حالا اگه بگم همه این ماجرا ها درخواب من درحال وقوع ِ؛ می پذیرید ؟ یعنی این خوابی است که من می بینم ...... نه شما؟

و بر عکس ممکن است اینجوری باشه ؟ که من درخواب شما هستم و کسی که  خواب  می بین] .......  شما هستین نه من.

آیا باور می کنین ممکنه ما هر دو درخواب شخص سومی  باشیم؟ و او داره این صحنه ها را خواب می بینه؟

 و آیا  تا بحال خواب دیدین که خوابین ؟ و بیدارشدین ، زندگی رو بازی کردین ..... اما لحظاتی  بعد متوجه شدین خواب دیدین در خواب که بیدارشدین ؟

به زبان ساده تر  آیا تا حالا توخواب خواب خواب دیدن ، دیدین؟

آیا تا بحال دربیداری با صحنه هایی مواجه شدین ،  که صد درصد نه ..... هزاردرصد مطمئنین قبلا اونو به همان شکل زندگی  کردین ؟ .................  همه اینا می دونین چه معنی می ده؟

تعداد بازدید از این مطلب: 450
موضوعات مرتبط: , , , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392
نظرات

 

 

سه قاعده هستی

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 186
موضوعات مرتبط: , , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392
نظرات

 

زاویه نگاه

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 433
موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392
نظرات

 

نمایش رادیویی و  خصائص آن

گفتاری از :  صلاح الدین احمد لواسانی

 

 

مغزو ذهن انسان یکی از پیچیده ترین و شگفت انگیزترین پدیده های خلقت است . انسان با استفاده ازاین امکان  قادربه خلق ،پرورش و گسترش ایده ها واندیشه های نو و گوناگون است .....

 

مغز با استفاده از ابزار پیچیده تعبیه شده دربدن قادراست . دنیا های شگفت انگیزی را خلق کند...ممکن است این جهان های خلق شده کاملا ذهنی ومجازی باشند که نتیجه اش می شود رویا، ایده آل و درام .

 

.... و یا شکل فیزیکی وحقیقت به خود بگیرد که می شود ابداع ، اختراع  و کشف آنچه امروز ما به نام ایزار و تکنولوژی می شناسیم .

 

پدیده بینابینی این قدرت را درآثارنوابغی چون ژول ورن  وایزاک آسیموف به روشنی میتوان یافت که حلقه الوصل دو خصلت فوق الذکر هستند.اندیشه های خلق شده توسط این دوبه شکل برجسته و هزاران اندیشمند دیگرچون این دو باعث جنبش ذهنی درتکنسین ها شده و دیر یا زود ماهیت  فیزیکی و حقیقی  به خود می گیرد.

 

از این مقدمه که بگذریم  درحوزه درام ، چشم ، گوش با تحریک نور وصدا درانسان تاثیر بسزایی داشته و  میتواندکسی راکه درمعرض آن قرارگرفته به واکنش وادارد .

 

تعداد بازدید از این مطلب: 514
موضوعات مرتبط: , , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392
نظرات

مقدمه  ای ساده بر جهان  تاریک

گفتاری از: صلاح  الدین  احمد  لواسانی

قسمت دوم : کره زمین

****************************

همه  ما  بر روی کره زمین زندگی می  کنیم. ما و  همه  موجودات  زنده و ظاهرا" غیر زنده  بر روی سطح این کره سنگی مستقرهستیم . شاید برایتان جالب  باشد ، بدانید درکره زمین هم که توسط حباب هوایی محصورشده حدودا" همان  نسبت 13 درصد توسط موجودات و  جمادات احاطه شده. و حدود  85 درصد آن فضای به  ظاهر خالیست  چرا  ؟ توضیح  خواهم داد :

جو زمین مجموعه‌ای از گازها است که سیاره زمین را به نیروی جاذبه احاطه کرده‌اند. که این گازها بوسیلهٔ جاذبهزمین نگهداشته شده‌اند.  

مرز دقیقی بین لایه‌های جو وجود ندارد ولی جو به سرعت با افزایش ارتفاع رقیق می‌شود و هیچ مرز مشخصی بین جو و فضای خارج از جو وجود ندارد. ۷۵ در صد از جو زمین تا ارتفاع ۱۱ کیلومتر از سطح سیاره وجود دارد. در ایالات متحده کسانی که به بالای ۸۰ کیلومتر سفر کنند فضانورد شناخته می‌شوند. ارتفاع ۱۲۰ کیلومتر جایی است که تاثیر قابل توجهی هنگام ورود به آن می‌گذارد.همچنین ارتفاع ۱۰۰ کیلومتری به عنوان مرز بین اتمسفر و فضا به طور مکرر استفاده می‌شود.

تعداد بازدید از این مطلب: 433
موضوعات مرتبط: , , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392
نظرات

 

مقدمه  ای ساده بر جهان  تاریک

گفتاری از: صلاح  الدین  احمد  لواسانی

قسمت اول : اتاق نشیمن شما

****************************

هنوز قصد ندارم  وارد  بحث اصلی جهان  تاریک و اثبات تقدم  اون  بر جهان  مرئی و بیگ بنگ  بشم بلکه

می خوام توجه تون روبه برخی مسائل حاشیه ای جلب کنم.

بعنوان اولین نکته می خوام با مثالهایی ساده  به تعریفی ابتدایی و قابل درک ازجهان  تاریک  وحجم اون برسیم .

بعنوان  مثال اول : اتاق نشیمن یا  هال خانه خود  را درنظر بگیرید.این  اتاق شما دارای یک طول ، عرض و ارتفاع است. که  حجم آن رامعین می کند . حجم  به معنی میزان ظرفیت و گنجایش درونی آنشما برای استفاده بهینه ازاین اتاق ، مبلمان وتجهیزاتی را درفضای حجمی آن قرار  میدهید ...... مانند مبلمان ، فرش ، تلویزیون، میز نهارخوری ، میز تلفن ، تعدادی گیاه آپارتمانی و .............

تا کنون به  این اندیشیده  اید که همه  آنچه دراین اتاق  چیده شده ؛ چه حجمی ازاین اتاق را پر نموده و چه حجمی از فضای این اتاق خالی است ؟ آیا اگر این فضای خالی وجود نداشته  باشد اصولا" می توان دراین اتاق زندگی کرد. کمی عقب تر برویم . اگر چنین فضایی کلا" خالی وجود نداشته باشد . اساسا می توان  وسایل مورد استفاده در اتاق را درونش قرار داد ؟ لازمۀ مبله کردن  این اتاق وجود خود آن  حجم   خالیست . اگر این حجم  خالی اولیه وجود  نداشته باشد . اساسا" اتاق نشیمنی شکل  نمی گیرد. جالب است بدانید، برای استفاده مناسب از چنین اتاقی  شما تنها بین 5 تا 15 درصد فضای آن را پر واشغال  می کنید  و  همیشه  حداقل  83 درصدآن خالیست . اکنون  نگاهی به فضای اتاق نشیمن خود بیاندازید ....... بسادگی متوجه منظورمن خواهید شد .

تعداد بازدید از این مطلب: 353
موضوعات مرتبط: , , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392
نظرات

.... و آنگاه انسان خدا را آفرید ....

 

 

انسان  موجودی  پیچیده ، نامتناهی  و بینهایت خطرناک است.او نه تنها قادرترین موجود روی زمین برای تغییر وضعیت خود ، بلکه توانا ترین آنها برای  دیگرگون کردن سرنوشت این سیاره  زنده است.

براستی  انسان کیست ؟ و چگونه این قدرت را به کف آورده است؟

 آیا این گفته ادیان الهی درست است که او در بهشت خلق گردیده و سپس به زمین تبعید  گردیده . تا در آن ساکن شده و مسیر خود را به سوی  اشرفیت  مخلوقات و مدیریت همه هستی  طی نماید ؟

آیا این تصور صحیح است که پایان کار پهناور جهان هستی به پایان زندگی انسان گره خورده و اوست که  برای پاسخگویی به اعمال خود جهان را به نقطه نابودی نهایی می کشاند ؟ که همانا در ادیان مذکور از آن به عنوان قیامت کبری نامبرده می شود ؟

اساسا دایره دانایی و توانایی  عقل کلی که این چنین سرنوشت انسان را رقم زده چقدر است؟

آیا می توان در وقوع این سرنوشت مختوم شک نمود ؟

یا کمی جلوتر برویم ، آیا می توان در بود و نبود چنین  عقل کلی با چنین کارکردی تردید کرد ؟

شما فکر می کنید می توان به این نکته اندیشید که اساسا" همه این داستان ها نشات گرفته از ذهن بشر است که به مرور زمان رشد و نمو نموده و به اینجا رسیده که شاهد آن هستیم ؟

اگر چنین باشد، پس می توان این جمله معروف کتاب های ادیان الهی  را که می گوید :

....  و آنگاه خداوند انسان را آفرید ....

چنین  بیان نمود:

.... و آنگاه انسان خدا را آفرید ....

تعداد بازدید از این مطلب: 206
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392
نظرات

به  چه می اندیشم - بخش دوم 

 سوال دوم : به نظر شما بهترین ایدولوژی سیاسی برای وضع حال حاظر ایران چیست؟

مسلما"  تنها راه خروج از بحران یکپارچه سازی مدیریت جهانی است ، که در سخنان رفته به آن اشاره شد.

با ذکر این نکته ..... که صد البته منظوراز ایجاد حکومت جهان وطنی..... حکومت سلطه گرانه یک اندیشه یا یک قوم بر همه جهان مانند آنچه امروز ایالات متحده آمریکا در پی آن است نیست .

 

سوا ل سوم :به نظر شما تفکر"جهان وطنی" کمی پذیرشش برای مردم ما سخت نیست؟

 

بنظرم بشر خسته از جنگ ،گرسنگی ،ظلم و بی عدالتی . اگر به مفهوم واقعی اندیشه جهان وطنی پی ببرد هرگز از آن دست نخواهد شست. چه ایرانی باشد ، چه هر ملیت دیگری داشته باشد.

تعداد بازدید از این مطلب: 345
موضوعات مرتبط: , , , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392
نظرات

 

به چه می اندیشم ؟  - بخش اول

درود استاد عزیز
طی گفت و گوی چند شب پیش که با شما داشتم شما به بنده پیشنهاد کردید که اول مقاله های شما را بخوانم و بعدا اگر پرسشی بود مطرح کنم.بنده تعدادی از مقاله های شما را خواندم.جدا از بحث عقیده و دین و مذهب احساس کردم که شما در زمینه سیاسی به کمونیسم گرایش دارید.مثلا عقاید دینی شما و همچنین طرفداری شما از جهان وطنی از عقاید کمونیسم است....از آنجایی که بنده فکر میکنم بحث سیاسی بسی مهمتر از بحث عقیدتی باشد از این رو که به کل جامعه مربوط است و مثل مذهب عقیده شخصی نیست به این فکر افتادم که در زمینه سیاسی که البته بی ارتباط با مبحث عقیدتی هم نیست پرسش هایی را مطرح کنم.البته شما آزاد هستید که پاسخ ندهید.
به هرحال بنده پرسش ها و کمی از عقایدم را مطرح میکنم شما اگر صلاح دیدید پاسخ دهید.
1.شما معتقد به کمونبست یا چیزی شبیه به آن هستید؟
2.به نظر شما بهترین ایدولوژی سیاسی برای وضع حال حاظر ایران چیست؟
3.به نظر شما تفکر"جهان وطنی" کمی پذیرشش برای مردم ما سخت نیست؟
4.به نظر شما بهتر نیست که با توجه به روحیات و عقاید حال حاضر ملت ایران بجای جایگزینی "بی خدایی" بجای مذهب،یک آیین دیگر مثلا زرتشت که آیین آزادگی است را جایگزین کنیم که راحت تر قبول کنند و یا بجای حس اسطوره پرستی شیعی آنها ناسیونالیسم را جایگزین کنیم؟
5.این را قبول دارید که مردم ما در حال حاظر به هیچ وجه حاظر به پذیرش عقاید کمونیستی و همانند آن نیستند؟
بنده شخصا از لحاظ فلسفی و عقیدتی با شما اختلاف چندانی ندارم.

تعداد بازدید از این مطلب: 326
موضوعات مرتبط: , , , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 19 شهريور 1392
نظرات

 

 

: استاد دلتنگ رفتنم ……..
: کجا؟
: آسمون
: چی بگم ?
: هرکاری میکنم نمیتونم رو زمین بند شم .
:ولی من اصلا دل تنگ رفتن نیستم. هرچند دل به ماندن هم نبست…… به رفتن فکرنکن. این یک روند طبیعی وخودکار هست .که خودش رو بموقع به همه چی تحمیل می کنه. به چگونه موندن فکر کن ، که کاری ست جانانه و سخت ، با این روال موجود رفتن ها .

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 329
موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 19 شهريور 1392
نظرات

 

 

فهیم : استاد، میدونستین من دیر فهمیدم؟ قطار منتظر هیچ کس نمی مونه ....
استاد : مخالفم ، هیچوقت برای فهمیدن دیر نیست.
فهیم : نگاهم سمت آسمون بود.
استاد : آسمان تنها یک شبهِ سیاه است. وقتی بری تو دلش، تازه می فهمی جهنم حقیقی ، خودشه.
فهیم : استاد شما چقدر پرانرژی هستید!!!!
استاد: تو هم پر انرژی هستی . اما متاسفانه انرژی ات رو بی دلیل هدر می کنی ....... تو یه استعداد نابی ، که خودت رو درچنبره اوهامی احمقانه ، برای فرار از این تیز هوشی .... که احمق های دور و برت دراجتماع نمی فهمنش ،مخفی می کنی. ....... به جای اینکه خودت روگم کنی . او ن هارو بریز توی زباله دونی اوهام ......
اما در مورد آسمون تیره وسیاه . که با جعبه لوازم آرایش جو زمین ، خودش رو بزک کرده و آبی نشون میده
آسمون خونه ظلمات و تاریکیه . که با استفاده از نور جهان ستارگان روشن فقط یک هشتم از وجود خودش بزک می کنه.آسمون آبی اصالت نداره ، بیشتر یک تابلو نقاشی هست .که منظره ای زیبا بوجود می اره.

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 494
موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 19 شهريور 1392
نظرات

 

سخنی از فردوسی

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 322
موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 19 شهريور 1392
نظرات

 

ترس  و مذهب

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 299
موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 38 صفحه بعد

رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود