وقتی کوچیک بودم ،مثه همه بچه های دیگه مریض می شدم و به دکتر مراجعه می کردم. طبیعی بود که بعد از مطب جناب دکتر کارم به تزریقات چی امروزی و آمپول زن اون روزها می افتاد
با هزار ترس و لرز و بدبختی و ده هزار حیله برای فرار از زیر چنگال خوف انگیز آن فرشته نجات ، تسلیم شده و روی تخت می خوابیدم به سینه .
اون فرشته مهربان به زبون های مختلف تلاش می کرد. منو قانع کنه . که عضلاتم رو منقبض نکنم . تا تزریق به به خوبی و خوشی تموم بشه .
اما ترس از سرنگ و سوزن وحشتناکش تو همه جونم رخنه کرده بود . به خواست منطقی اون نمی تونستم عمل کنم و همین باعث تجربه ای تلخ و تکراری از درد و رنج مضاعف ازآمپول زدن می شد.
اما بالاخره یک اتفاق خوب این چرخه ترس و فرار از آمپول رو به پایان خودش رسوند .
یک بار کهبه همراه پدر بزرگ مهربون و دانام ، برای تزریق به آمپول زن مهربانی مراجعه کرده بودیم
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.